هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

پدرم  روحش برای همیشه پر کشید ...

سپس دل های شما بعد از آن معجزه شگفت انگیز سخت شد ، مانند سنگ یا سخت تر ، زیرا پاره ای از سنگ هاست که از آن ها نهر ها می جوشد ، و پاره ای از آن ها می شکافد و آب از آن بیرون می آید ، و پاره ای از آن ها از ترس خدا از بلندی از بلندی سقوط می کند ، و خدا از آنچه انجام می دهد بی خبر نیست.

آیه ۷۴ – سوره بقره


هدهد خوش خبر

مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد    هدهد خوش خبر از طرق سبا باز آمد

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز      که سلیمان گل از باد هوا باز آمد

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح      داغدل بود به امید دوا باز آمد



به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عـشق

خود به تنـهایی دنیـــایی اســت عشــق

یا درست در میانش هستی ، در آتشش

یــا بیـــرونش هستــی درحســرتــش ...

شب سراب .ب

کاش چوب گردو بود ،از خودش نقش و نگار داشت ،اوستا می گفت درخت های گردو یک زمانی از عمرشان مثل ماشین عکسبرداری می شوند هرچه جلویشان رد بشود عکس آنرا بر می دارند. برای همان یکدفعه از دل چوب گردو منظره یک کاروان در می آید، یا یک آدم یا چند تا مرغ ،خیلی ها عکس طوفان را در دلشان دارند ،درهم و برهم! ،ای کاش یک تکه چوب گردو داشتم ،آن موقع حسابی خوشگل می شد.. .


.

پ.ن : دقیقا یادم نمیاد چه سالی بود که بامداد خمار خوندم.  اولین رمان عاشقانه ی ایرانی به قلم " فتانه حاج سید جوادی "که بی نهایت دوسش داشتم و ازش خوشم اومد.  اونقدر عشق داستان عمیق بود و جزئیات به زیبایی وصف شده بود که نمیشد از خوندنش دل کند   و اون موقع نمیدونستم کتابی هم هست به' اسم شب سراب' که از زبان مرد داستان روایت شده و این دوتا کتاب مکمل هم هستن و دو روز پیش بر حسب اتفاق متوجه شدم و شروع کردم به خوندنش.

شب سراب به قلم " ناهید. ا. پژواک " که من یکی از قدیمی ترین چاپ هاش دستمه / چاپ سوم ۱۳۷۷/ نشر هدایت

با اینکه خوندن بامداد خمار لذت بخش تر بود اما خوندن سراب عشق هم خالی از لطف نیست و به همون اندازه عشق رو قشنگ بیان میکنه.


شب سراب .الف

آن شب جمعه اولین شبی بود که با یاد او به رختخواب رفتم ، دیگر تنها سر بر بالش نگذاشتم که یادش در آغوشم بود در کنارم بود ، درون بسترم بود ، تمام بسترم بوی گل می داد ، محبوبه شبم بود ، انیس و مونسم بود ، از نگاهش همه چیز را فهمیده بودم ، دوستم داشت ، در این هیچ شکی نبود !

....

تا بود دل آزاده بود ، بی ریا بود ، دنیا پرست نبود ، به فکر مال و منال نبود ، مکتب عاشق ز مکتب ها جداست ، خودم را می خواد ، نگاهش رسواش کرد ، همه را گفت و من همه را فهمیدم.

 بسترم بوی گل می داد صورتم خنکی بالش را همراه بوی گل محبوبه ی شب می بلعید ، وای چه دنیای زیبایی است دنیای دوست داشتن.

فاصله ی دیشبم با امشب فاصله زمین تا کهکشان است ، دیشب کجا بودمامشب کجایم ؟ آسمان جای من است ، ناصر خان صحبت آن ملا را کرد که از ده رفت وزیر خارجه شد خبر از من ندارد که از زمین کنده شده ام  و در آسمانها پرواز می کنم .خدایا تو اینقدر قادری که در یک لحظه دستور کن فیکون می دهی ؟

......

نمی دانم تا چه موقع از شب گذشته بود که خوابم برد ، یا خوابم هم نبرد در عالم خواب و بیداری چشمهایش را می دیدم صدایش را می شنیدم عطر گل همنامش را می بلعیدم صبح اول وقت قبل از مادر بیدار شدم ، بوی خوش خیالش دماغم را پر کرده بود !

چای نیم خورده و سیگار به ته نرسیده

برای من دیدن چهره واقعی مرگ همزمان شد با یک روز پاییزی. یک روز غمگین پاییزی که نه فقط یک فصل سال ، که انگار هزار  سال است و قرار نیست تمام شود. از بیست و اندی سال قبل با من است تا پایان همین امسال و نمی دانم تا کی بخواهد همراه با من قدم زنان به هر کوچه ، خیابان و شهری بیاید. ته نشین شده و با هر تلنگری ، ذرات معلقش در هوا پخش می شود و یادم می اندازد که مرگ هست و چه نزدیک هم هست.

در تمام سال های قبل از آن که پاییز جنون زده ، مرگ بود نزدیک تر از رگ گردن اما ندیده بودم. توجهی نکرده بودم. سال ها از کنارش به سادگی عبور کرده بودم. شاید سلام هم گفته بودم  و او در حالی که کلاهش را تا ابرو پایین کشیده بود ، نخواست سلامم را علیک گوید. حتما هنوز وقتش نشده بود. گویا تا آن پاییز ، هیچوقت شتر مرگ را نشسته و چشم انتظار جلوی در خانه ندیده بودم و فراموش کرده بودم این بخش مهم زندگی را که همچون دالان بین دو دنیا کشیده شده است.

مرگ بود اما برای همسایه دیوار به دیوار و اقوام دور و کمی نزدیک تر که هر چند وقت یک بار یکی از آن مردان و زنان جوان یا مسن به طور ناگهانی و نا غافل همه وجود و زندگی اش تبدیل می شد به یک عکس پرسنلی سیاه و سفید سه در چهار یا طرحی ابتدایی از یک شاخه گل روی اعلامیه ترحیم ، تا یادمان نرود که مرگ هست. آن وقت بود که برای گفتن تسلیت به مراسم ختم می رفتم. و با بغضی تصنعی در گلو وقیافه ای مصیبت زده ، خود را شریک غم بازماندگان می دانستم و وقتی بعد از خوردن یک چای جوشیده بیرون می آمدم ، فراموش می کردم قراری را که با خانواده مرحوم گذاشته بودم. و چه شراکت بی معنا و مفهومی است وقتی ندانی ازغم سنگین رفتن آدم ها. از مصیبت نبودنشان. از خاطرات تلنبار شده ای که آمیخته شده با بوی مرگ. و مرگ وقتی خواست سلامی را علیک گوید و چهره واقعی اش را نشان دهد ، گویا کسی را پیدا نکرد جز پدر. سیلی سختی بود. پذیرش بخشی از واقعیت های زندگی دردناک است و پذیرش مرگ عزیز از دردناک ترین هاست. از آن واقعیت هایی است که باید ایمان داشته باشی به سرچشمه هستی تا هضم آن قسمت دردناک امکان پذیر باشد و لقمه ای گلوگیر نشود که بلاتکلیف بماند وسط حیات و زندگی ات. پدر که رفت زندگی سخت شد. سخت که نه ، انگار نشدنی شد. هر روز و هر ساعتش درد بود. قرار به رفتن نبود. نه درد داشت و نه مریض بود. نه سن و سالی داشت و نه بدهکار بود به حضرت عزرائیل. قرار بود تا سال های سال بماند تا لحظات خوب و خوش زندگی را بیشتر تجربه کند و ...

پدر رفت. ناگهانی و بدون مقدمه. بعد از رفتنش قرار بود خاک سرد کند ، که کرد. نه این که بعد از رفتن آدم ها چیزی فراموش شود ولی هرچه بیشتر از مرگ می گذرد ، عقلانیت حجم حضورش بر احساسات بیشتر می شود و پذیرش نبودن راحت تر. با مرگ پدر گویا پرده ای از جلوی چشمم کنار رفت. دیدم چه راحت می شود نبود. به ثانیه نمی رسد که دود می شوی و به هوا می روی. در حالی که سیگاری روشن در دست داری و بخار از استکان چای بلند می شود. مرگ بدون دق الباب سر می رسد. مرگ جرئت و شهامت و جسارت این را دارد که منتظر نماند تا پک زدن به سیگار به انتها برسد. مرگ آنقدر مصمم و با اراده است که وقتی بخواهد خودش را با تو همراه کند حتی منتظر نمی ماند ته مانده استکان چایی ات را سر بکشی. مرگ عجول است. و تو انگار به دنیا آمده ای که زندگی کنی برای مرگ. انگار از همان استکان چای نیم خورده و سیگاری که هیچوقت به آخر نرسید ، از همان روزی که پدر را سپردم به خاک سرد گورستان ، افتاد‌ آنچه باید اتفاق می افتاد. وقتی رفتن آدم هایی را دیدم که تا همین دیروز و امروز زنده بودند و حالا خوابیده اند زیر خروار ها خاک ، فهمیدم باید در این مسیر سبک بال باشم و سبک بار  و آماده رفتن. گویا قول و قراری گذاشته و عهد و پیمانی بسته شده با حضرتش از همان زمان تولد . و چون خوش قول است و وظیفه شناس ، پس باید همیشه آماده رفتن باشی. آماده همراه شدن با فرشته مرگ. که می آید. که می رسد . که زود هم می رسد.

            

   مجله کرگدن شماره ۶۷ |کیوان ارزاقی

اسطوره


در قسمت خاک که سخت ترین عنصر است ،در پایان داستان،باز هم آشنایی زدایی اتفاق می افتد و به جای سیاوش ،معشوق اوست که باید آزمایش آتش را از سر بگذراند. نویسنده صورت خوب و بد انسان را به نمایش گذاشته است ؛اما این جا زن است که برای عشق باید از آتش بگذرد.


مجله کرگدن |شماره ۶۷| نقدی از کتاب «با خیال ها و بی خیال ها » نوشته حسن لطفی|ندا خوئینی

پ.ن: مجله کرگدن رو به خاطر صفحه های کاهی که داره باید حتما با خودکار بیک خوند!( من زیر جمله ها خط میکشم و گاهی چیزی مینویسم توی صفحه های کتاب ها)

ملت عشق . (۷)

می گویند " :  این موسیقی بدعت است ، کفر است . " دست بردارید آقایان.هنری که با عشق اجرا می شود چطور ممکن است کفر باشد. لابد می خواهند بگویند خدا موسیقی را ، نه فقط موسیقی ای که با دهن و ساز اجرا می شود بلکه نوای عزیزی را که تمام کائنات را در برگرفته ، به ما عطا کرده  ، بعد هم  گوش دادن به آن را منع کرده ، همینطور است ؟ مگر نمیبینید کل طبیعت  ، هر لحظه و همه جا به ذکر او مشغول ست ؟ هر چه در این کائنات هست  با همان آهنگ اصلی حرکت می کند : تپش قلبمان ، بال زدن پرنده در آسمان ، بادی که در شب طوفانی به در می کوبد ، جوشش چشمه کوهساران ، کوبش آهنگر بر آهن ، صدا هایی که کودک در رحم مادر می شنود ... همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویش ها هنگام چرخ زدن می شنوند حلقه ای از حلقه های این زنجیر الهی است. همانطور که قطره ای آب اقیانوس ها در خود دارد ، سماع ما هم راز های کائنات را در خود دارد.

پیش از آیین سماع با مولانا به اتاقی ساکت رفتیم تا غرق تفکر شویم. شش درویشی که قرار بود شب در سماع شرکت کنند به ما ملحق شدند. به اتفاق وضو گرفتیم و دعا کردیم. بعد تنوره پوشیدیم. سکه عسلی سنگ قبرمان بود ، تنوره بلند و سفید ، کفن نفسمان ، خرقه هم قبر آن که پیش از مرگ مرده. " آنان که خدارا ایستاده  و نشسته و به پهلو خفته یاد می کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند ... " ما اهل حالیم، اهل دل ، اهل عشق ، ما مانند پروردگاریم.  یک پایمان استوار بر شریعت ، با پای دیگرمان هفتاد و دو ملت را چرخ می زنیم. پیش از آن که به سماع خانه وارد شویم ، این ابیات از دهان مولانا جاری شد :

پیش تر آ ، پیش تر آ ، چند از این رهزنی  ؟

چون تو منی ، من توام ، چند تویی و منی ؟

ما همه یک گوهریم ، یک خرد و یک سریم ،

لیک دور گشته ایم ، زین فلک منحنی .

آماده بودیم . ابتدا صدای ناله نی آمد. سپس مولانا در هیئت بزرگ سماع زنان به میدان وارد شد. درویش ها که یکی یکی  به میدان وارد می شدند متواضعانه  سر خم کرده بودند. آخرین نفری که باید وارد می شد شیخ بود. هرچه انکار کردم باز اصرار کرد که این وظیفه را به من بسپارد.

ضربه های قدوم به هم آوایی با صدای جان افزای نی وارباب آمد

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

اولین درویش سماع آغاز کرد ، همانطور که از دامن تنوره اش خش خشی ظریف بر می آمد ، پیش چشم تماشاچیان از این عالم دور شد . بعد همه به سماع پرداختیم. آنقدر چرخ زدیم تا غیر وحدت نماند. هر چه از آسمان گرفتیم به خاک ، هر چه از حق گرفتیم به خلق دادیم. ریسمانی شدیم میان عاشق و معشوق. موسیقی به پایان که رسید به احترام عناصر اصلی کائنات ایستادیم : آتش و باد و خاک و آب و پنجمین عنصر ، خلا .


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

پ.ن:بخش مورد علاقه

ملت عشق . (۶)

قائده چهلم : عمری که بی عشق بگذرد ، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی ، عشق زمینی یا عشق آسمانی ، یا عشق جسمانی ؟ از تفاوت ها تفاوت می زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دانایی است عشق. یا درست در میانش هستی ، در آتشش ، یا بیرونش هستی ، در حسرتش .


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

ملت عشق . (۵)

صدای نی که کمتر شد ، پدرم پا به میدان گذاشت. با قدم هایی شمرده و آرام به وسط میدان آمد ، آرام خم شد و به همه سلام داد. پشت سرش شش درویش به میدان آمدند ک همگی از مریدان پدرم بودند : تنوره پوش و سکه بر سر. دست هارا بر سر گذاشتند و برای گرفتن رخصت جلوی پدرم خم شدند. سه دور حلقه وار گرد میدان چرخیدند . با صدای موسیقی که دوباره بلند شده بود درویش ها تک به تک شروع به چرخ زدن کردند. ابتدا چرخ زدنشان آهسته و سنگین بود. هرچه بیشتر چرخیدند سرعتشان هم بیشتر شد. سرعتشان که بیشتر شد ، دامن تنوره شان مانند گل نیلوفر باز شد.

چه منظره ای بود ! با غرور لبخند زدم. زیرچشمی به اطرافم نگاه کردم و عکس العمل تماشاچی های سماع را زیر نظر گرفتم. حتی آن هایی که معروفند به این که هیچ چیزی را نمی پسندند ، نگاهشان تحسین آمیز بود.

درویش ها در حین چرخ زدن چهار سلام دادند. خوشی انگار پایانی نداشت. موسیقی قوت گرفت ، صدای رباب که پشت پرده ای نواخته می شد با صدای قدوم در آمیخت و صدای قدوم با صدای نی. درست در آن اثنا  شمس تبریزی ، جاری مثل آبی خروشان ، به میدان آمد . رنگ تنوره ایش سیرتر از سایر درویش ها بود. قدش بلند تر از همیشه و تنش ظریف تر به نظر می رسید. دست هایش را به دو طرف باز کرده بود ، کف دست راستش روبه آسمان و کف دست چپش رو به زمین بود.

 همانطور که شمس ، انگار که در گردابی نامرئی گرفتار شده باشد ، دیوانه وار چرخ می زد و مرید ها هم آهسته آهسته دورش می چرخیدند ، پدرم ایستاده بود و لب هایش مدام باز و بسته می شدند ، پیدا بود مشغول دعا خواندن است. هماهنگی غریبی بینشان حکمفرما بود. متوجه شدم آدم های دور و برم از حیرت ماتشان برده. حتی کسانی که از شمس تبریزی متنفر بودند ، به نظر می رسید تحت تاثیر این صحنه فسونکار قرار گرفته اند.

نمی دانم چقدر در آن وضعیت چرخ زدند . سر انجام موسیقی آرام گرفت . درویش ها یکی یکی از چرخ زدن باز ایستادند .بعد با حرکاتی ظریف دستان خود را به صورت ضربدر بر سینه قرار دادند و به همه حاضران در میدان سلام فرستادند . سکوتی عمیق همه جارا فرا گرفت. هیچ کس نمی دانست چه باید بکند . کسی پیش از این چنین نمایشی ندیده بود.

سکوت را پدرم شکست. " دوستان ، آیینی که تماشا کردید ، سماع نام دارد. از این روز به بعد در همه اعصار درویش ها به سماع خواهند پرداخت. یک دستشان رو به آسمان خواهد بود و دست دیگرشان رو به زمین ، تا ذره ذره عشقی را که از حق می گیرند میان خلق تقسیم کنند. "

در میان ردیف تماشاچی ها عده ای سر تکان می دادند و بعضی ها اشک در چشمانشان حلقه زده بود. حال و هوایی لطیف همه جارا فرا گرفته بود. اشک سپاس در چشم های من هم حلقه زد. سرانجام پدرم و شمس حرمتی را که سزاوارش بودند ، بدست آوردند.


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

پ.ن : بخش مورد علاقه من

ملت عشق . (۴)

اگر یکی را که دوست داری ، از دست بدهی بخشی از وجودت همراه او از دست می رود. مانند خانه ای متروکه اسیرتنهایی ای تلخ می شوی. ناقص می مانی. خلا محبوب از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ می کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان ، هر چقدر هم طولانی ، باز تسکین نمی یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود ،باز خودچکان است.گمان می کنی دیگر هیچ گاه نخواهی خندید. سبک نخواهی شد.زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود ، بی آنکه پیش رویت را ببینی. بی آنکه جهت را بدانی. فقط زمان حال را نجات می دهی.. شمع دلت خاموش شده ،در شب ظلمات ماندی. اما فقط در چنین وضعیتی ، یعنی زمانی که هر دو چشم باهم در تاریکی بمانند ، چشم سومی در وجود انسان باز می شود.چشمی که بسته نمی شود... و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر ، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است ، پس این فراق نیز وصالی ابدی.


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

ملت عشق . (۳)

کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می بریم ، همچون آینه ای است که خود را در آن می بینم. هنگامی که نام خدارا می شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید ، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می بری. اما هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتداعشق و لطف و مهربانی به یادت بیاد ، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

ملت عشق . (۲)

وقتی کسی را بُکُشی ، حتم بدان که چیزهایی از او به تو سرایت می کند : تصویری ، بویی ، نفسی..آهی ، لعنتی ، صدایی. من بهش می گویم " نفرین مقتول " .  به بدنت می چسبد و می ماند . شروع می کند به کندن ، انگار که بخواهد بدنت را سوراخ کند و رد شود. تا وقتی که به اعماق قلبت نفوذ کند . آنجا که رسید جا خوش می کند و دوباره در تو زنده می شود. به خوابت می آید و رویاهایت را تکه پاره می کند. روز را هرطوری هست سر میکنی ، اما همین که شب شد و تنها ماندی ، در رختخواب عرق سرد می ریزی. همه مقتول ها در وجود قاتلان به زندگی ادامه می دهند. از هنگامی که قابیل هابیل را کشت ،هیچ قاتلی نتوانسته از کشیدن بار امانت قربانی اش رها شود.


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

ملت عشق . (۱)

سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی ، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس " تاپ " می آید . اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس.

اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی .. تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ ، همان سنگ کوچک ، آب های راکد را به تلاطم در می آورد.در جایی که سنگ به سطح آب خورده ،ابتدا حلقه هایی پدیدار می شود ; حلقه جوانه می دهد ، جوانه شکوفه می دهد ، باز می شود ، و باز می شود . لایه به لایه. سنگ کوچگی در چشم بهم زدنی چه ها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش می شود و در لحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره ها دایره ها می زایند تا زمانی که آٖخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.

رودخانه به بی نظمی و جوش و خروش اب عادت دارد. دنبال بهانه ای برای خروشیدن می گردد ، سریع زندگی می کند ، زود به خروش می آید. سنگی را که انداخته ای به درونش می کشد ، از آن خودش میکند ، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش می کند. هر چه باشد بی نظمی جز طبیعتش است ، حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر.

 

ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی |مقدمه

ملت عشق


نویسنده : الیف شافاک

مترجم : ارسلان فصیحی

انتشارات ققنوس

ادبیات ترکیه

چاپ هشتم /  ۱۳۹۵

مدت ها بود اسم کتاب رو شنیده بودم و البته تعریف هایی که همراهش بود . کتابی از یک نویسنده خانم ترک زبان که از عشق حکایت میکنه. و از وقتی شنیدم دربارش دوست داشتم بتونم بخونمش حتما هرطور که شده. کتاب طرفداری های زیادی به خودش جذب کرده بود و موضوع متفاوت و ارزشمندی داشت ،  داستان عشق مولانا و شمس " ! اما با خوندنش متوجه شدم این تیتر همه ی توضیح لازم درباره کتاب نیست.

ملت عشق ، داستان آشنایی مولانا و شمس رو حکایت میکنه اونم به ساده ترین زبون ممکن. نوع زندگی هرکدوم ، آدم هایی که دور و برشون بودن، سبک زندگی هر دوتاشون و حال و هوای عصری که توش زندگی می کردن  و از خیلی از ابهامات زندگی این دو نفر پرده بر میداره و جواب خیلی خوبیه به سوال هایی که درباره زندگی مولانا و شمس بجود اومده.

اما در کنار این موضوع ،داستان شکل گیری یه عشق زمینی بین دوتا آدم متفاوت رو تعریف میکنه تو قرن حاضر و این دوتا داستان رو بهم پیوند میده.

این داستان از دید چندین نفر حکایت میشه که با مولانا و شمس در ارتباطن و این باعث میشه مخاطب از خوندن کتاب خسته نشه و با سرعت پیش بره. علاوه بر این ها چهل قائده رو شمس بیان میکنه که برای بدست آوردن اون ها زحمت زیادی کشیده.و در کل همنشینی مطالب کتاب اونقدر اتحاد داره که دلت نمیاد برای لحظه ای کنارش بذاری.

من کتاب رو عصر یک شنبه شروع کردم و نیمه های شب تمومش کردم. و اولین باری بود که کتابی رو انقدر بادقت ولذت میخوندم. و حالا با جرئت میتونم کتاب رو به همه پیشنهاد بهم و مطمئنم خیلی ها مثل من از خوندنش لذت میبرن.

ملت عشق . حس های من

 کلی حرف تو فکرمه که درهم برهم پخش شدن تو زاویه های مختلف ذهن و احساساتم. نمیدونم میتونم همش رو به کلمه تبدیل کنم یا نه..  این کتاب خاصه. از این نظر که با پنهانی ترین و درونی ترین شخصیت مخاطب پیوند میخوره و احساساتش رو درگیر میکنه و هر کسی که بخونه حس میکنه یه پیوندی با متن کتاب داره.. خیلی حس عجیبیه... از اون دست کتاب هاست که میتونه متحول  کنه آدم هارو.. به خصوص اون هایی که عشق به خدا  رو کم دارن و این خلا رو حس میکنن تو قلبشون و آماده ی پذیرش همچین مکتب بزرگی هست قلبشون.. نکته ی عجیب دیگه کتاب اینه که دو تا داستان کاملا متفاوت تو دوتا قرن خیلی دور از هم روایت میشن و در کمال حیرت در آهم آمیخته میشن...از اون کتاب هاست که من به دوباره و دوباره خوندنش فکر میکنم. به تصاحب کردن کاملش. این کتاب عمیق ترین حس هاتو بیدار میکنه.. شک هاتو بیدار میکنه و بهشون جواب بده... جواب خیلی از سوال هایی که در مورد خودت داشتی و راه حلی براشون نداشتی...

نمیدونم شاید برای من انقدر دلنشین بود کتاب .. خیلی خیلی بهش نیاز داشتم تو این برهه از زندگیم.... انگار که خدا بهم هدیه داده باشدش... انگار که صدامو شنیده و خواسته کمکم کنه.. انگار جواب تمام بن بست هام بوده...