هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

چای نیم خورده و سیگار به ته نرسیده

برای من دیدن چهره واقعی مرگ همزمان شد با یک روز پاییزی. یک روز غمگین پاییزی که نه فقط یک فصل سال ، که انگار هزار  سال است و قرار نیست تمام شود. از بیست و اندی سال قبل با من است تا پایان همین امسال و نمی دانم تا کی بخواهد همراه با من قدم زنان به هر کوچه ، خیابان و شهری بیاید. ته نشین شده و با هر تلنگری ، ذرات معلقش در هوا پخش می شود و یادم می اندازد که مرگ هست و چه نزدیک هم هست.

در تمام سال های قبل از آن که پاییز جنون زده ، مرگ بود نزدیک تر از رگ گردن اما ندیده بودم. توجهی نکرده بودم. سال ها از کنارش به سادگی عبور کرده بودم. شاید سلام هم گفته بودم  و او در حالی که کلاهش را تا ابرو پایین کشیده بود ، نخواست سلامم را علیک گوید. حتما هنوز وقتش نشده بود. گویا تا آن پاییز ، هیچوقت شتر مرگ را نشسته و چشم انتظار جلوی در خانه ندیده بودم و فراموش کرده بودم این بخش مهم زندگی را که همچون دالان بین دو دنیا کشیده شده است.

مرگ بود اما برای همسایه دیوار به دیوار و اقوام دور و کمی نزدیک تر که هر چند وقت یک بار یکی از آن مردان و زنان جوان یا مسن به طور ناگهانی و نا غافل همه وجود و زندگی اش تبدیل می شد به یک عکس پرسنلی سیاه و سفید سه در چهار یا طرحی ابتدایی از یک شاخه گل روی اعلامیه ترحیم ، تا یادمان نرود که مرگ هست. آن وقت بود که برای گفتن تسلیت به مراسم ختم می رفتم. و با بغضی تصنعی در گلو وقیافه ای مصیبت زده ، خود را شریک غم بازماندگان می دانستم و وقتی بعد از خوردن یک چای جوشیده بیرون می آمدم ، فراموش می کردم قراری را که با خانواده مرحوم گذاشته بودم. و چه شراکت بی معنا و مفهومی است وقتی ندانی ازغم سنگین رفتن آدم ها. از مصیبت نبودنشان. از خاطرات تلنبار شده ای که آمیخته شده با بوی مرگ. و مرگ وقتی خواست سلامی را علیک گوید و چهره واقعی اش را نشان دهد ، گویا کسی را پیدا نکرد جز پدر. سیلی سختی بود. پذیرش بخشی از واقعیت های زندگی دردناک است و پذیرش مرگ عزیز از دردناک ترین هاست. از آن واقعیت هایی است که باید ایمان داشته باشی به سرچشمه هستی تا هضم آن قسمت دردناک امکان پذیر باشد و لقمه ای گلوگیر نشود که بلاتکلیف بماند وسط حیات و زندگی ات. پدر که رفت زندگی سخت شد. سخت که نه ، انگار نشدنی شد. هر روز و هر ساعتش درد بود. قرار به رفتن نبود. نه درد داشت و نه مریض بود. نه سن و سالی داشت و نه بدهکار بود به حضرت عزرائیل. قرار بود تا سال های سال بماند تا لحظات خوب و خوش زندگی را بیشتر تجربه کند و ...

پدر رفت. ناگهانی و بدون مقدمه. بعد از رفتنش قرار بود خاک سرد کند ، که کرد. نه این که بعد از رفتن آدم ها چیزی فراموش شود ولی هرچه بیشتر از مرگ می گذرد ، عقلانیت حجم حضورش بر احساسات بیشتر می شود و پذیرش نبودن راحت تر. با مرگ پدر گویا پرده ای از جلوی چشمم کنار رفت. دیدم چه راحت می شود نبود. به ثانیه نمی رسد که دود می شوی و به هوا می روی. در حالی که سیگاری روشن در دست داری و بخار از استکان چای بلند می شود. مرگ بدون دق الباب سر می رسد. مرگ جرئت و شهامت و جسارت این را دارد که منتظر نماند تا پک زدن به سیگار به انتها برسد. مرگ آنقدر مصمم و با اراده است که وقتی بخواهد خودش را با تو همراه کند حتی منتظر نمی ماند ته مانده استکان چایی ات را سر بکشی. مرگ عجول است. و تو انگار به دنیا آمده ای که زندگی کنی برای مرگ. انگار از همان استکان چای نیم خورده و سیگاری که هیچوقت به آخر نرسید ، از همان روزی که پدر را سپردم به خاک سرد گورستان ، افتاد‌ آنچه باید اتفاق می افتاد. وقتی رفتن آدم هایی را دیدم که تا همین دیروز و امروز زنده بودند و حالا خوابیده اند زیر خروار ها خاک ، فهمیدم باید در این مسیر سبک بال باشم و سبک بار  و آماده رفتن. گویا قول و قراری گذاشته و عهد و پیمانی بسته شده با حضرتش از همان زمان تولد . و چون خوش قول است و وظیفه شناس ، پس باید همیشه آماده رفتن باشی. آماده همراه شدن با فرشته مرگ. که می آید. که می رسد . که زود هم می رسد.

            

   مجله کرگدن شماره ۶۷ |کیوان ارزاقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد