هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

شب سراب .الف

آن شب جمعه اولین شبی بود که با یاد او به رختخواب رفتم ، دیگر تنها سر بر بالش نگذاشتم که یادش در آغوشم بود در کنارم بود ، درون بسترم بود ، تمام بسترم بوی گل می داد ، محبوبه شبم بود ، انیس و مونسم بود ، از نگاهش همه چیز را فهمیده بودم ، دوستم داشت ، در این هیچ شکی نبود !

....

تا بود دل آزاده بود ، بی ریا بود ، دنیا پرست نبود ، به فکر مال و منال نبود ، مکتب عاشق ز مکتب ها جداست ، خودم را می خواد ، نگاهش رسواش کرد ، همه را گفت و من همه را فهمیدم.

 بسترم بوی گل می داد صورتم خنکی بالش را همراه بوی گل محبوبه ی شب می بلعید ، وای چه دنیای زیبایی است دنیای دوست داشتن.

فاصله ی دیشبم با امشب فاصله زمین تا کهکشان است ، دیشب کجا بودمامشب کجایم ؟ آسمان جای من است ، ناصر خان صحبت آن ملا را کرد که از ده رفت وزیر خارجه شد خبر از من ندارد که از زمین کنده شده ام  و در آسمانها پرواز می کنم .خدایا تو اینقدر قادری که در یک لحظه دستور کن فیکون می دهی ؟

......

نمی دانم تا چه موقع از شب گذشته بود که خوابم برد ، یا خوابم هم نبرد در عالم خواب و بیداری چشمهایش را می دیدم صدایش را می شنیدم عطر گل همنامش را می بلعیدم صبح اول وقت قبل از مادر بیدار شدم ، بوی خوش خیالش دماغم را پر کرده بود !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد