هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

ملت عشق . (۵)

صدای نی که کمتر شد ، پدرم پا به میدان گذاشت. با قدم هایی شمرده و آرام به وسط میدان آمد ، آرام خم شد و به همه سلام داد. پشت سرش شش درویش به میدان آمدند ک همگی از مریدان پدرم بودند : تنوره پوش و سکه بر سر. دست هارا بر سر گذاشتند و برای گرفتن رخصت جلوی پدرم خم شدند. سه دور حلقه وار گرد میدان چرخیدند . با صدای موسیقی که دوباره بلند شده بود درویش ها تک به تک شروع به چرخ زدن کردند. ابتدا چرخ زدنشان آهسته و سنگین بود. هرچه بیشتر چرخیدند سرعتشان هم بیشتر شد. سرعتشان که بیشتر شد ، دامن تنوره شان مانند گل نیلوفر باز شد.

چه منظره ای بود ! با غرور لبخند زدم. زیرچشمی به اطرافم نگاه کردم و عکس العمل تماشاچی های سماع را زیر نظر گرفتم. حتی آن هایی که معروفند به این که هیچ چیزی را نمی پسندند ، نگاهشان تحسین آمیز بود.

درویش ها در حین چرخ زدن چهار سلام دادند. خوشی انگار پایانی نداشت. موسیقی قوت گرفت ، صدای رباب که پشت پرده ای نواخته می شد با صدای قدوم در آمیخت و صدای قدوم با صدای نی. درست در آن اثنا  شمس تبریزی ، جاری مثل آبی خروشان ، به میدان آمد . رنگ تنوره ایش سیرتر از سایر درویش ها بود. قدش بلند تر از همیشه و تنش ظریف تر به نظر می رسید. دست هایش را به دو طرف باز کرده بود ، کف دست راستش روبه آسمان و کف دست چپش رو به زمین بود.

 همانطور که شمس ، انگار که در گردابی نامرئی گرفتار شده باشد ، دیوانه وار چرخ می زد و مرید ها هم آهسته آهسته دورش می چرخیدند ، پدرم ایستاده بود و لب هایش مدام باز و بسته می شدند ، پیدا بود مشغول دعا خواندن است. هماهنگی غریبی بینشان حکمفرما بود. متوجه شدم آدم های دور و برم از حیرت ماتشان برده. حتی کسانی که از شمس تبریزی متنفر بودند ، به نظر می رسید تحت تاثیر این صحنه فسونکار قرار گرفته اند.

نمی دانم چقدر در آن وضعیت چرخ زدند . سر انجام موسیقی آرام گرفت . درویش ها یکی یکی از چرخ زدن باز ایستادند .بعد با حرکاتی ظریف دستان خود را به صورت ضربدر بر سینه قرار دادند و به همه حاضران در میدان سلام فرستادند . سکوتی عمیق همه جارا فرا گرفت. هیچ کس نمی دانست چه باید بکند . کسی پیش از این چنین نمایشی ندیده بود.

سکوت را پدرم شکست. " دوستان ، آیینی که تماشا کردید ، سماع نام دارد. از این روز به بعد در همه اعصار درویش ها به سماع خواهند پرداخت. یک دستشان رو به آسمان خواهد بود و دست دیگرشان رو به زمین ، تا ذره ذره عشقی را که از حق می گیرند میان خلق تقسیم کنند. "

در میان ردیف تماشاچی ها عده ای سر تکان می دادند و بعضی ها اشک در چشمانشان حلقه زده بود. حال و هوایی لطیف همه جارا فرا گرفته بود. اشک سپاس در چشم های من هم حلقه زد. سرانجام پدرم و شمس حرمتی را که سزاوارش بودند ، بدست آوردند.


ملت عشق| الیف شافاک| ترجمه ارسلان فصیحی

پ.ن : بخش مورد علاقه من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد