هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

حال خوب من

 قرار من با خود بر این شد ،

اولین گل شقایق و گل محمدی هر بهار باغ  را از آنِ خود کنم

تا که شاید عاشق تر شَوَم...

دور دوم



خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

مادربزرگ

اون قدیما که مردم خیلی ، نمیتونستن فاصله هارو طی کنن و یک جا ساکن میموندن، باعث میشد به معمای واقعی اهلی همون حوالی بشن و ریشه هاشون حسابی عمق دار بشه تو اون زمین. گویش، فرهنگ ، خوراک و پوشاک و حتی طرز فکر... و نزدیک ترین کلمه" اصالت" .اینا رو میشه تو آدم های قدیمی زندگیمون ببینیم. که خیلی نایاب شدن و آروم آروم از پیشمون میرن. افراد ارزشمند سالخورده با خودشن یه دنیا خط و مش دارن که ماها باید سالیان سال ازشون یاد بگیریم تا شبیهشون بشیم یا حداقل یادمون بمونه دست آوردهاشون رو.. اما هرچقدر هم بگیم و بخوایم مقاومت کنیم در مقابل این طوفان یاغی گر ، باز میبینیم که توانشو نداریم. ما آدم هایی هستیم که تو این دوره زمونه ،توانایی طی کردن فاصله هارو داریم ، به راحتی. میتونیم از ریشه هامون فاصله بگیریم و جای دیگه ای لنگر بندازیم. میتونیم اصالت های گوناگون رو یاد بگیریم و از بر بشیم.میتونیم به آسودگی تقلید کنیم و اهل همه جا باشیم. و این میشه که قومیت معناش رو از دست میده کم کم و ما متعلق به جهان میشیم.

مادربزرگ دلیل همه این حرفا بود.

وجودش سراسر شگفتیه و ریشه های عمیقی تو زمین گیلان دوونده و این برای من گیل دختر خیلی دلنشینه..

درخت آلوچه

امسال ، اسفند ماه تنهای سالی بود که درخت آلوچه ی حیاط ، یادگار بابا ؛ به طور عجیب غریبی پر شد از شکوفه های سفید ،طوری که همه خیره ی اون زیبایی میشن بین درخت های برگ ریزونی که هنوز روییدن رو سر نگرفتن...

حیف که خودش نیست ببینه ...

امروز مادرجون با همون زبون گیلکی دعامون میکرد ، ایشالا خدا شکوفه هاتون رو براتون نگه داره.. گل و گیاه رحمت خونه ست.. اونقدر خوشش اومده بود مدام میگفت " تی خلقَتَ شکر"  ...

مادرجون که پیشمونه یه عطر و بوی خاصی همه جا هست اما بابا نیست.

...

بابا کجایی..




خاطرات ..دل نوشته ها... شعر ها.. روزانه ها و نوشته های کوتاه و بلند... کلمه ها و جمله هایی که با خودم بزرگ شدن و تو این دفتر هاو دفترچه ها جای گرفتن.
اما الان واهمه دارم از برگشت به گذشته و خوندنش. میترسم از این همه تغییر و فاصله نسبت به اون روز ها و غصه دار بشم.
خود این دفتر ها برام تداعی روزها و خاطره هایی هستن ؛
مثلا چهارشنبه سوری سال ۹۴ رو یادم میاد که دلم چقدر خوش بود و چقدر زندگی لذت بخش بود.  خیلی اتفاقی اون چهارشنبه سوری رو تو شهرداری رشت و بین مردم و اون هیاهوی دلپذیر گذروندم و چشمم به یه مغازه قدیمی افتاد که صنایع دستی گیلان میفروخت و یه دفترچه راه راه هم بینشون بود و من رفتم سراغش.
اون دفترچه نمدی خاطره دوستای شیرازیه و خرداد ما امتحانات کشوری و تب و تاب نمرات دیپلم.
دفتری روش عکس یکی از داستان های شاهنامه چسبوندم.. یا دفتری که باید پر میشد از شعر های مورد علاقه ام و توش پر از گلبرگ های خشک شده و دستمال کاغذی های طراحی شده است.
یا دفتر نارنجی رنگی که اسمش رو دفتر زندگی گذاشته بودم چون معتقد بودم نارنجی رنگ زندگیه و توی صفحاتش از عشق نوشتم و گاهی هم صحنه هایی از زندگی رو نقاشی کردم مثل پلویر لیمویی رنگ مادر جون که هیچ جوره نتونستم ازش بنویسم تا یادگاری بمونه و فقط تونستم نقاشی کنمش...
یا دفتر بنفش رنگم که خاطرت بهار ۹۵ رو ثبت کرده و حال و هوای بارونی و دریایی اون روز های من...

پ.ن: خیلی وقته بارون های عاشقانه نمیباره...

گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن


                          مولانا

یک عاشقانه آرام


یک عاشقانه آرام | مرحوم  نادر ابراهیمی دوست داشتنی | نشر روزبهان/ تهران  | چاپ چهل و سوم ۱۳۹۵| ادبیات ایران

کتابی با مضمون عشق و دلدادگی ! میون یک گیله مرد و دخترک آذری ! گره خوردن کوه های سبلان و دریای شمال و شهر من ،  انزلی ! و به همین خاطر هم هست که تعلق خاطر ویژه ای نسبت به این کتاب دارم و برای سومین باره که دست گرفتم برای خوندن و البته باید بگم خود کتاب هدیه ای هستش از طرف یک دوست با معرفت وبا خط خودش برام نوشت صفحه ی اولش رو.

نثر کتاب یک مقدار پیچیده ست و  اکثر جملات به صورت نمادین گفته میشن که همین باعث میشه یک بار خوندن کافی نباشه. کتاب پر از جملات ناب و خارق العاده ست پر از حس عشق !


قسمتی از کتاب : خداوند پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید ; چرا که می دانست انسان ، بدون عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدون درد روح ، بخشی از خداوند را در خویشتن خویش نخواهد داشت.

قمار عاشقانه




قمار عاشقانه شمس و مولانا | عبدالکریم سروش | موسس فرهنگی صراط  |۳۲۶ صفحه | چاپ اول ، فروردین ۱۳۷۹ | ادبیات ایران

این کتاب شرح جهش جانانه و جنون آمیز جان جوانمردی است که پیش از آنکه صبح معرفت از مشرق سرش بردمد و " شمس " عشق در افق اقبالش طالع شود ، زاهدی با ترس  ، سجاده نشینی با وقار  ، شیخی زیرک ، مرده ای گریان و شمع جمع منبلان بود و وقتی در چنگال شیری " شیخ گیر " افتاد و دولت عشق را  نصیب برد ، زنده ای خندان ، عاشقی پران ، یوسفی یوسف زاینده و آفتابی بی سایه شد و اینهمه را وامدار آن بود که دلیرانه  و کریمانه و فارغ از بندگی  و سلطنت و شریعت و ملت تن به قضای عشق داد و پا در قماری عاشقانه نهاد  و سرخوش از باختن و فارغ از بردن ؟، خان و مان خود را به سیل تند عشق سپرد و دیوانه عشق دیوانه و اماره نفس اماره گشت/

 

پ.ن: کتابی که برای هر شخص حداقل یک بار ارزش خوندن داره و کتابی نیست که نثر ساده ای داشته باشه و بشه به سرعت خوندنش بلکه کتابیه که باید با تامل و درنگ و آرامش خوند و بشه از لابه لای متنش با ابیات مثنوی و غزلایت مولانا آشنا شد. و نقطه ی خوبی باشه برای شروع هر آدمی با  مکتب مولانا وعشقی که به دنبالش رفت.

و همینطور در کنار لذتی که از خوندنش میشه کسب کرد باید با انقلاب درونی و آشوب افکار هم کنار اومد که با خوندن جملات و متنش آدمی دچارش میشه..


خدایا خودت گرمی بخش زندگیم باش...

کمکم کن هر لحظه حست کنم ..

گویی چندین قرن فاصله افتاده ؛ میان من و آن دخترکی که با شَنیدن صدای باران ، روحش به پرواز در می آمد و خبر آمدن باران را همه جا جار میزد...

میان من و آن صبح های دل انگیز خیلی  زود، چندین قرن فاصله است...

لذت کشف کتاب های قدیمی خونه  !


گل های جنگ .الف

کتاب خوندن در طول روز ذهن آدم رو هشیار و بیدار میکنه. و وادرات میکنه قدم برداری و رو متفاوتی رو برای خودت بسازی و از لحظه ها لذت ببری..
کتاب خوندن کمکت میکنه ، پنهانی ترین و عمیق ترین حس های قلبت و فکر های ذهنت فعال بشن و من شیفته این ویژگی کتاب ها و داستان هام... آرامشی که ناشی از مطالعه بدست میاد، بی نهایت آرامش ارزشمند و اصالت داری هستش و به سختی به آشوب درونی تبدیل میشه.. آرامشی که از صبر و منطق نشات میگیره و باعث میشه قشنگ تر حس کنی‌.



گل های جنگ| گلینگ یان| مترجم : مریم آقایی|ادبیات چین | کتاب سرای تندیس |۱۹۷ صفحه

دسامبر ۱۹۳۷. سرباز های ژاپنی نانکینگ را تصرف کرده اند. گروهی دختر مدرسه ای وحشتزده در محوطه یک کلیسای آمریکایی پنهان می شوند. شوجوئان سیزده ساله یکی از آن هاست که ما از دریچه چشم او شاهد وقایع تکان دهنده ای خواهیم بود. کلیسا که توسط پدر اینگلمن ،کشیشی آمریکایی کا سال هاست در چین اقامت دارد، اداره می شود ،در جنگ میان چین و ژاپن محدوده ی بی طرف محسوب می شود.اما ژاپنی ها در جنگ از پیمان های بین المللی پیروی نمی کنند، به خیابان های شهر می ریزند و شهروندان غیر نظامی را غارت کرده و مورد تجاوز قرار می دهند.این مساله دختر هارا در معرض خطر بزرگی قرار می دهد.

تا به حال کتابی با این ژانر و از این دیدگاه نخونده بودم و راستش فکر نمیکردم کتاب جذابی باشه. و این موضوع که  خیلی معروف هم نبود و اسمش رو نشنیده بودم باعث شده بود اولین ذهنیتم راجع بهش منفی باشه و خیلی علاقه نشون ندم به خوندنش که صد البته اشتباه و پیش داوری نادرست بود. کتاب رو از یه دوست هدیه گرفتم و قول دادم بهش که میخونمش.
باید اعتراف کنم کتاب جذبم کرده.. با وجود  نگارش ساده و ترجمه خوبش جملات خیلی خیلی زیبایی داره.و همینطور اهداف کلی نویسنده از چیدن تعداد زیادی شخصیت باهم که هارمونی قشنگی رو پدید آورده برام لذت بخشه.. مشخصه نویسنده ذهن آروم و منظمی داشته.
اینکه یه گروه دختر های نوجوون رو با گروهی از زنان بدکاره در یک کلیسا به همراه پدر روحانی و خدمه کلیسا و همینطور سربازی از جنگ ،یک جا و در یک محیط جمع کرده اولین نکته جذاب برای خوندن این کتابه و از طرفی بحث جنگ و چگونگی زندگی در بین اون روز هاش همشه برام وحشت رو تداعی میکنه اما الان که این کتاب رو میخونم میتونم بپذریم کسایی که جنگ رو دیدن هم زندگی کردن و بخشی از سرنوشتشون بوده اون بحران .


بعد ها نوشت:  یکی از دردناک ترین و زیبا ترین پایان هایی بود که تا به حال شنیدم و خیلی خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد..

خیلی وقته میخواستم بیام و از کتاب هایی که دوستشون نداشتم و نتونستم کامل بخونمشون بنویسم . اما نشد و نمیشه.. یعنی نمیتونم با قطعیت بگم که کتاب رو دوست ندارم و حس میکنم باید چند بار دیگه بخونمشون تا واقعا بتونم نظر منفیمو به اشتراک بذارم اما فقط این رو میتونم بگم که یک سری کتاب ها هستن که هیچ جوره نمیتونم با ژانر  و سبک نوشتاریشون ارتباط برقرار کنم و تا به الان پنج تا  از این کتاب ها رو کنار گذاشتم.

میخوام اسم هاشون رو بگم تا شاید کسایی که کتاب خوندنشون مثل انتخاب های منه ، سمت اینا نرن چون لذت کافی رو نمیبرن.

شاید یک روزی سر فرصت از اینا هم گفتم و نوشتم دربارشون.


عقاید یک دلقک | هاینریش بل

گرگ بیابان |هرمان هسه

سال بلوا |عباس معروفی

عامه پسند |چارلز بوکوفسکی

دختری در قطار |پائولا هاوکینز

فرار از اردوگاه ۱۴|بلین هاردن

برف های کلیمانجارو |ارنست همینگوی



من از کتاب هایی که جملاتش از کلماتی تشکیل شده باشه که رابطه عاطفی باهم ندارند ، خوشم نمیاد. کتاب هایی که نویسنده با کلمات بازی کرده و صرفا خواسته جملات ناب و تازه ای پدید بیاره  و به فضا و حسی که اون جملات به وجود میارن توجه نکرده.  کتاب رو باید فهمید... حس کرد.. باید بشه باهاش زندگی کرد... من نتونستم با این چند تا کتاب تا الان ارتباط برقرار کنم هرچند که تعریف هاشون رو بسیار شنیدم و طرفداران زیادی هم دارن.

دال دوست داشتن . ب

و بیش از هرکلمه ای ، باید از همیشه ها و هرگز ها و هیچوقت ها و هیچ کجاها پرهیز کرد – از این " همیشه با تو میمانم  " ها و " هرگز ترکت نمیکنم " ها – که " هــ" آغازشان با دو چشم حیران و متعجب ، به آدم هایی می نگرد که مقید به زمان و مکان اند ، اما فراتر از زمان و مکان وعده می دهند و باور و اعتماد را به سخره می گیرند.

... هرچه بود ، کلمات بر ما پیشی گرفتند . مهارشان نکردیم ، یا نخواستیم که بکنیم. آن ها راندند  و ما را از پیش خود کشاندند : آزرده و خراشیده و زخمی. صورتشان زیبا بود و سیرتشان ترسناک. شنیدیم و باور کردیم و باورمان را باختیم وقتی فهمیدیم فریب خورده ایم : نه فریب گویندگان شان را ، نه : که فریب  خود کلمات را . گویندگان راست گو بودند ، اما واژگانی نمی یافتند که صادق باشند . تازه فهمیدیم که روباه راست گفته است : کلمات سرچشمه ی سو تفاهم هستند ، نبودند ، شدند !

دال دوست داشتن . الف

داغ که میدانی چیست ؟ .....

گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر ، جلو چشمت نباشد علامت نبودن یکی . همان که حافظ می گوید " دارم من از فراقش در دیده صد علامت " شاید.

وقتی شما تجربه سوگ –مرگ ، جدایی ،هجرت یا فقدان – را از سر می گذرانید ، پس از مدتی – کم یا زیاد – دردش التیام می یاید ، زخمش خوب می شود و خاطراتش کم رنگ ، و حتی گاهی فراموش. زیرا روح هم مثل بدن توانایی ترمیم خود را دارد. می تواند سلول های تازه ای بسازد  و تکه های شکسته و پاره ی خود را دوباره به هم پیوند دهد . اما با هر تجربه ، اتفاقی افتاده است که قابل برگشت نیست.

....  کسی که یک بار – و حتی فقط یک بار – بی اعتبار بودن وضعیت موجود را تجربه کرده است . کسی که یکبار – و حتی فقط یکبار – با خیال راحت به دیواری تکیه داده  و آن یدوار فرو ریخته و پشتش را خالی کرده است .

تجربه ی سوگ  ، یک لایه ی نامریی – اما محسوس و واقعی – به روی همه چیز دنیای آدم می کشد

.... و ما میدانیم که هرگز ، هیچ وقت ، به تمامی شاد نخواهیم بود . که هرگاه دست مان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم – حتی از نزدیک ، حتی در آغوشش هم که باشیم – انگشتان مان لایه ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد.


"در ستایش غم "

دال دوست داشتن


دال دوست داشتن | حسین وحدانی | انتشارات ویدا |چاپ یازدهم | ۱۳۰ صفحه | ادبیات ایران

کتابی که از چندین موضوع مختلف تشکیل شده که عموما موضوعات انتزاعی و غیر قابل تعریف هستن و دربارشون دو سه صفحه ای رو توضیح میده و این باعث میشه راحت تر در خوندن کتاب پیش رفت و به راحتی به پایان رسوندش .به نظرم هرکسی باید یک بار هم که شده این کتاب رو بخونه. جملات نابی توی کتاب هست که آدم رو به فکر وا میداره. درونت رو به انقلاب میکشونه و حرف هایی که نیاز داری بشنویشون رو بهت میگه. من به شخصه باید و باید این کتاب و حرف هارو حتی یک بار هم که شده میشنیدم و میخوندم.

ربه کا . الف

و یک بار دیگه "کتاب " شد نجات دهنده ی من از دنیای سرگردونی و حیران. نجات از نا آرومی ها وغم ها..

حالم خیلی خیلی بهتره..

خوشحالم که تونستم به دنیای کتاب هام برگردم.


 

ربه کا | اثر دافنه دوموریه | مترجم مریم اسکندری | انتشارات لیدا| ۵۱۲ صفحه |ادبیات انگلیس

 به ساده ترین شکل ممکن میتونم بگم من از این کتاب خیلی خوشم اومده چون دقیقا ژانر مورد علاقه ی خودمه.

من شیفته ی رمان های قدیمی و درباری -اشرافی هستم با مضمون عاشقانه های خاص. و ربه کا دقیقا از همون زمان قدیم بریتانیا میاد و همون تشریفات و تجملاتی رو داره که من شیفته ی خوندنشون هستم  و با شخصیت اول داستان که اسمش هیچگاه گفته نمیشه  و راوی داستان هم هست احساس نزدیکی میکنم. 

هنوز خبر از دیگر ترجمه ها و انتشاراتی که کتاب رو در دسترس قرار دادند ، ندارم اما  ازhdk  ترجمه اش خیلی لذت بردم.

اینم بگم ربه کا رو یه دوست عزیزی بهم پیشنهاد کرد و تاکید کرد که حتما بخونم و چقدر ممنونشم. چقدر خوب میشناسه من رو :))


بابا امروز رفتم تو بیست سالگی ..

تولدمه بابا ..

ای کاش بودی و خندت ات رو یکبار دیگه میدیدم ..


۷۷/۱۱/۱


وسط درد دل من

یه نوازش آرزومه

خیلی سخته که ببینم ، سر بابا روبرومه

 

حتی به لحظه نگاهت

از دلم جدا نمیشه

باورش سخته برا من

تو بری واسه همیشه

تو بری واسه همیشه...

 

وقت پرواز تو دستات

تو برام قوت بالی

 

حالا تو هق هق گریه

جای شونه ی تو خالی...

 

دست و پام میلرزه بابا

نفسام همراه خونه

 

جای من خاک زمین و

جای تو ، تو آسمونه

جای تو ، تو آسمونه...


پ.ن: چقدر این شعر این روز ها آرومم کرد..

پدرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.