هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

به نظرم هر شهری عطر خاص خودشو داره..

من شهر های کمی رو دیدم اما عطرشونو حس کردم که گاهی وقت ها حتی اونجا نیستم برام تداعی میشه و به خودم میگم شبیه شب های فلان شهره..

من همیشه شیفته ی شهر های بزرگ بودم و هستم..

واقعیت اینه تو شهر کوچیک و با صفایی بزرگ شدم..

هر اونچه از احساس آرامش و امنیت  و صمیمیت بوده من از گوشه و کنار شهرم به یادگار دارم وحس کردم و به این سن که رسیدم دلم سکون بیش از این رو نمیخواد..

این شهر برای جوونی که به سن پرواز می رسه خیلی آرومه.. 

به همین علت بوده همیشه مجذوب شهر های بزرگ و وسعتشون شدم..

همیشه آرزوم بوده حتی تنها تو شهری زندگی کنم که شلوغ باشه و این ازدحام توی وسعتش گم شه..

صدای زندگیم به کسی نرسه اما همه ی زندگی ها باهم جریان پیدا کنه..

من شیفته ی تموم نشدن جاده هام. شیفته ی جاهای ناشناخته شهر هام.. عاشق اتفاقات غیر منتظره.. 

دیدن شهر هایی که حتی شب هام بیدارن منو به وجد میاره..

من دوست دارم بقیه زندگیم رو توی شهر بزرگ توی هرجای این دنیا زندگی کنم.

شاید دلنشین ترین بخش امروز ، بیست  ویکم شهریور پیاده روی شبانه تا سر پل قدیمی بود .. وقتی خودمو دیدم روبروی یه تالاب بزرگ با چندین و چند کشتی و قایق که نوز تابونده بودن به سطح آب..  و من که نمیدونستم به چی باید فکر کنم .. هوای خنکی بود.. قلبم و روحم آروم شد !

آرامش بخشه یدفعه از هرچی صداست دور باشی ... 


 


همیشه شخصیت نگرانی داشتم و دارم .مدام نگران اتفاقاتی بودم که قرار بود بیوفته و من زود تر بهاستقبالش می رفتم.  الان به این باور رسیدم خیلی از اون نگرانی ها بی مورد بود و خیلی از اون اتفاقات هیچوقت به وقوع نپیوست و یا شاید هم اونقدری که من هراس داشتم ترسناک نبود. اما حالا.. باید اعتراف کنم خیلی از نگرانی هام به جا بوده. خیلی ازاتفاقات واقعی شد.و این روال هی داره حقیقی تر و حقیقی تر میشه.. انگار هرچی سنم بیشتر میشه و از روز های عمرم میگذره این پیشبینی ها دقیق تر میشن..

دلیل اینکه از تابستون خوشم نمیاد سبک زندگی بیهوده ایه که آدما انتخاب میکنن تو این فصل.منم سه چهار سال قبل که حال و حوصله داشتم و رها بودم از دنیا خیلی لذت میبردم از گرمای جان سوز کنار دریا و ساحل شنی. شنا کردن های زیرآفتاب مستقیم و شیطنت ها و بازی های تابستون. مهمونی ها. بیرون رفتن ها. خوابیدن های طولانی مدت و خیلی برنامه ی دیگه که مختص تابستونه.اما حالا بیزارم از این دو سه ماه که اینطوری میگذره. از اینکه زندگی مورد علاقمو ازم میگیرن بدم میاد. از اینکه بقیه تو این مورد باهام موافق نیستن دلم میگیره. نمیخوام حس کنم شدم تافته ی جدا بافته اما واقعیته که هست. من خیلی وقته حوصله شلوغی آدم هارو ندارم و این ازدحامشون از دور فقط قشنگه برام و تاب و توان نزدیکی به این حجم از صدا رو ندارم.الان که مینویسم حس زنده شدن رو دارم. حس میکنم یه جسمی از جنس یخ داره درونم آب میشه و زندم میکنه و من میتونم یه بار دیگه پرواز کنم و رها باشم. این حس ها که الان به رشته ی تحریر درشون میارم ناب نابن ! تازه و دست نخورده. به قول معروف انگار که همین الان از تنور در اومده چون نه کسی شنیده  و نه به زبون آوردم نه تا حالا به خودم اعتراف کردم. انقدر نگفتم که حالم خیلی بد شد..و الان حس خیلی بهتری دارم...

باز یه صفحه ی سپید روبروم قرار گرفت و من تسلیم شدم در مقابل سکوتش !

در یک لحظه کیش و مات میکنه این کاغذ سپید قلم رو..

با وجود این واهمه تصمیم گرفتم سپیدیش رو طی کنم و چند سطری تیرگی بهش اضافه کنم به این امید که شاید همه ی سیاهی های نا گفته ام راهشونو به صفحه های سپید باز کنن!

امروز سومین روز شهریور ماهه. ساعت چهار و نیم ظهر روز جمعه رو نشون میده و من طبق معمول این روز ها خوابم نمیبره حتی شده نیم ساعت چشم رو هم بذارم.نمیخوام از ناراحتی ها و اتفاق های بد بگم. فقط و فقط دارم تمام سعیمو میکنم بتونم برگردم به اون تارای یکی دوسال پیش. به حس های قبلیم. به روز های گذشته ام. اما میدونم این بین کمی غم پیدا میشه که نتونستم مهارش کنم..

نمیتونم انکار کنم چه روز های سختی رو گذروندم و چقد عوض شدم وچقدر هم با خود قبلیم فاصله گرفتم اما حداقل میخوام یه قدمی بردارم تا این ویرانه حالم رو با دستای خودم بسازم. درسته این خود جدیدم رو هیچ جوره نمیشناسم اما تارای قبلی رو که یادم هست !!حداقل میتونم گاهی وقت ها به یاد بیارم اون روزها و اون حس ها و این لحظه رو فراموش کنم.

الان که از نوشتن چند سطر هم گذشتم یه قدم بزرگی حساب میشه برام. منی که حرف زدن هم سخت شده برام چه برسه به درد و دل کردن..

اوایل شهریوره. من یه بار تصمیم گرفتم برگردم به زندگی مورد علاقه خودم.حداقل کار روزانه بنویسم و نوشته ای بخونم و به صدای بارونی که میدونم روز های آینده می باره گوش کنم.

باورش سخته اما من هنوزم عاشق بارونم ...

تو حیاتم ، زیر بارون..  عطر خاک . دومین روز مرداد

کافه پیانو . پ

آخرای کتاب مشخص شد ، عقاید یک دلقک هاینریش بل هم تو جمع همین دوتا کتابه. نباید منتظر یه پایان هیجان انگیز یا خاص باشی.آخرین صفحه ها با صفحه های اول فرق زیادی ندارن.اما نویسنده یکاری میکنه تو مطمئن بشی این پایانشه و میتنونی نگران نصفه و نیمه موندن کتاب نباشی. 

من از خوندن کافه پیانو لذت بردم.

پ.ن : در حال نوشتن یه لیست بلند هستم از کتاب هایی که باید به کتاب خونه ام اضافه کنم . که بیشترشون هم از پیشنهاد های دیگرانه. [لطفا  به یاری من بشتابید ]

پ.ن 2 : یه تصمیم جدید اتخاذ کردم و اون اینکه در کنار خوندن هر کتاب جدیدی ، کتاب هایی که دارم رو از  و بخونم و دربارشون  بنویسم . اسمشو گذاشتم طرح یادآوری !!

کافه پیانو . ب

کافه پیانو همون ناطور دشته اما نسخه ی ایرانیش که من بیشتر میپسندم . چون موضوع هایی که نویسنده انتخاب کرده برام جذاب تر و ملموس تره . با اینکه حین خوندنش کپی بودن اثر و بعضی از جملات  و کنایه های غربی کتاب اذیتت میکنه اما از جذابیتش کم نمیشه.یه جمله هایی داره که تا همیشه تو ذهنت موندگار میشه اما با لبخند  و این تفاوتش با کتاب های دیگست.

دیشب که میخوابیدم فکر میکردم فرداش یعنی امروز ، مزخرف ترین پنجشنبه ی زندگیم بشه چون هیچ کار جدی ای برای انجام دادن و هیچ دلیل فکری خاصی نداشتم . دیروز انگاری یدفعه همه دغدغه ها نگرانی ها و استرس هام باهم انقضا شدن و من نگران فردا بودم. انگار عادت کردم مدام نگران یه مسئله ای باشم. اما از صبح همه چیز عالی رقم خورد . صبح زود پاشدم و کافه پیانو خوندم و همزمان کلی احساس آرامش بهم سرازیر شد. دلم خواست شنا کنم . بنویسم . نقاشی بکشم و کتاب بخونم . دلم خواست نماز بخونم و بابت این حس خوب بعد از کلی روزهای بد و سخت شکر بگم . ..


یه حس گذرا

از اینکه نمیتونم به سرعت گذر روزها برسم ناراحتم . نمیدونم چرا نمیشه .چرا مدام این روز ها از تاریخ و روز و ماه عقب میوفتم و تا چشم بهم میزنم فردا میاد و من درحیرت  دیروزم هنوز...



کافه پیانو .الف

کافه پیانو | فرهاد جعفری |چاپ چهل و هشت | ادبیات ایران

اول از هر چیزی راجع به این کتاب باید بگم حتی فکرش رو هم نمیکردم اسم هولدن کالفید ناطور دشت رو توی صفحات این کتاب ببینم اونم به عنوان کسی که نویسنده بعد از خواهرش کتاب رو بهش تقدیم کرده. این موضوع میتونه لبخند به لب های تمام طرفدارن هولدن بنشونه و این رو القا کنه که قراره یه کتاب دیگه به همون سبک آزاد بخونه.

من از اینکه کتاب یک کافه رو در بر میگیره و جنس صفحاتش کاهیه خوشم اومده.

منتظر یک بهانه بودم برای آغاز که بالاخره خودش آمد . البته من آوردمش تا بهانه باشد.

مدت زیادی ست دنبال یک دلیل برای آغاز فصل تازه ای از گذر روزها بودم. آغازی که مثل غرق شدن در اقیانوس باشد اما بی هراس!

دوست داشتم طوری آغاز کنم که ذهنم از هر گونه تعلق و وابستگی رها باشد و از تمام موانع فکری ام بگذرم و گذشتم و حالا "کافه پیانو " بدون هیچ مناسبت خاصی ، بدون چهار شنبه بودن امروز و بی هیچ مکان و زمان به خصوصی بهانه شروع من شد !