هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

دیشب که میخوابیدم فکر میکردم فرداش یعنی امروز ، مزخرف ترین پنجشنبه ی زندگیم بشه چون هیچ کار جدی ای برای انجام دادن و هیچ دلیل فکری خاصی نداشتم . دیروز انگاری یدفعه همه دغدغه ها نگرانی ها و استرس هام باهم انقضا شدن و من نگران فردا بودم. انگار عادت کردم مدام نگران یه مسئله ای باشم. اما از صبح همه چیز عالی رقم خورد . صبح زود پاشدم و کافه پیانو خوندم و همزمان کلی احساس آرامش بهم سرازیر شد. دلم خواست شنا کنم . بنویسم . نقاشی بکشم و کتاب بخونم . دلم خواست نماز بخونم و بابت این حس خوب بعد از کلی روزهای بد و سخت شکر بگم . ..