هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

پدر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شهر من

برای اینکه انزلی رو به خوبی بتونی ببینی باید حتما سوار قایق بشی و نمیشه به فقط  به گذر از پل ها و رفتن به ساحل و دریا بسنده کرد. باید از یکی همین اسکله های کنار تالاب سوارشون بشی و بری تو بطن زیبایی شهر..

به چشم بارگیری کشتی هارو میبینی و با فاصله خیلی کم از کنارشون رد میشی.. قایق های کوچیک و بزرگی رو میبینی که هرکدوم اسم های خاص خودشون رو دارن.. ناو جدید و بزرگ رو میبینی که برای ساخت کشتی باز سازی شده و عظمت به خصوصی داره..گیله مرد هایی که گوشه و کنار تالاب مشغول ماهی گرفتن هستن.. از بین تجمع کاکایی هایی که روی سطع آب نشستن میگذری و اونا به سرعت بلند میشن برای پرواز و بالای سرت شروع به چرخیدن میکنن...یکم که دور بشی از مرکز تالاب ، مل جدید قشنگ تر به چشم میاد که با سنگ ها بزرگ و بی شماری چیده شده و مردم مشغول عکس گرفتن و پیاده روی هستن و به موج شکن معروفه.. فانوس های دریایی رو میبینی که رو نوکشون یه پرنده نشسته و برای راهنمایی کشتی ها نصب شدن..

و وقتی که میتونی سوار قایق بشی و به آرومی تمام شهر رو ببینی این بندر از همیشه کوچیک تر به نظر میاد و در عین حال فکر میکنی مردابش تمومی نداره..

این شهر و این مرداب پر از جاهای دنج و پنهانیه که مردم اون هارو کشف میکنن و بهشون پناه می برن تا خلوت تنهاییشون رو بگذرونن و حتی برای زمان کمی هم شده از شلوغی دنیا آزاد باشن ..

اینجا اونقدر زیبایی برای عکس گرفتن هست که خیلی وقت دوست داری هیچ عکسی نگیری و فقط با چشم خیره بشی به این آرامش توام با زیبایی طبیعی..


پ.ن: رو تیتر کلیک کنید تا عکس هارو ببینید. :)

 

ادامه مطلب ...

" تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است، حتی از ظاهر او هم نمی‌توان به این شناخت رسید. اما می‌توانی از فضایی که در حضور او به وجود می‌آید، او را بشناسی؛ چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد. "   
-- نور برت لِش‌لایتنر


*من به بودن این فضا اطراف هر آدمی باور دارم..

طرز صحیح فکر فکردن :)

نشستم رو صندلی. موهام رو ریختم دورم و اونقدر هر تیکه اش رو بافتم و باز کردم که تونستم بین حجم قهوه ای رنگش گم بشم!! و وقتی خودم رو گم میکنم می تونم آزادانه فکر کنم.. اونقدر هم فکر کردم که بالاخره به نتیجه رسیدم .

چشم هایمان را می بندیم ، جلوی کتاب ها می نشینیم و آن ها مارا در دست می گیرند.. ورق مان می زنند..مثل پیشگویی که قرار است آینده ای را کلمه به کلمه بخواند.خط و ربطی بکشد و سرنوشتی طلب کند .بله ، کتاب ها هستند که مارا می خوانند.


مجله داستان همشهری /شماره ۸۱ - مهرماه ۹۶/  داستان "کلمات من "

صد سال تنهایی.ب



به محض اینکه خوزه آرکادیو در اتاق خواب را بست ، صدای شلیک تپانچه ای در سراسر خانه پیچید.

رشته باریکی از خون از زیر در اتاق خارج شد و از سالن گذشت و به خیابان رسید و در طول پیاده روهای نامسطح ،خط مستقیمی را پیمود و از پله هایی بالا رفت و از خیابان ترک ها گذشت و سر پیچ اول ، به سمت راست و سپس به سمت چپ پیچید و به طرف خانه خانواده بوئندیا پیش رفت و از زیر در بسته داخل شد و از سالن گذشت و برای اینکه قالی ها را کثیف نکند ، از کنار دیوار ها جلو رفت و به سالن دیگر رسید و دور میز ناهار خوری گشت و به راه خود در ایوان های گل های بگونیا ادامه داد و بدون اینکه دیده شود ، از زیر صندلی آمارانتا ،که داشت به آئورلیانو خوزه حساب درس می داد ، گذشت و از میان انبار به آشپز خانه رسید.

اورسولا که برای پختن نان ، سی و شش تخم مرغ شکسته بود ، فریاد کشید :" یا مریم مقدس "

رشته خون را دنبال کرد. برای یافتن سرچشمه خون ، از میان انبار و ایوان گل های بگونیا ، که صدای آواز آئورلیانو خوزه در آن داشت " سه و سه ، شش و شش و سه ، نه " را می خواند ، گذشت و از اتاق ناهار خوری و سالن ها عبور کرد و خیابان را تا انتها پیمود و ابتدا به سمت راست و سپس به سمت چپ پیچید و وارد خیابان ترک ها شد. فراموش کرده بود که کفش راحتی به پا دارد و پیش بند آشپزی را از کمر خود باز نکرده است. به میدان رسید و به در خانه ای رفت که هرگز به آن قدم نگذاشته بود. در اتاق را فشار داد ، بوی تند باروت چیزی نمانده بود خفه اش کند. خوزه آرکادیو را در اتاق خواب دید که روی زمین افتاده بود.

سرچشمه خون را ، که دیگر از گوش راست جسد بیرون نمی ریخت ، یافت. در بدنش زخمی نیافتند .آلت قتاله را هم موفق نشدند پیدا کنند ، همانطور که نتوانستند بوی تند و شدید باروت را از بین ببرند.

ابتدا جسد را سه بار با لیف و صابون شستند و سپس با نمک و سرکه و بعد با خاکستر و لیمو مالش دادند ، عاقبت اورا در بشکه از آٖب قلیایی فرو کردند و شش ساعت به آن حال نگاه داشتند. از بس اورا مالیدند  ، خالکوبی های بدنش کم رنگ شد. به فکر افتادند  به او فلفل و ادویه و برگ درخت غار بزنند  ویک روز تمام جسد را روی آتش ملایمی بجوشانند ، ولی جسد داشت می گندید. پس مجبور شدند با عجله فراوان آن را به خاک بسپارند.

اورا در تابوت مخصوصی گذاشتند که دومتر و سی سانتی متر طول و یک متر و ده سانتی متر عرض داشت و از داخل ، با ورقه های آهنی و پیچ های فولادی محکم شده بود ، با این حال باز هم بوی تند باروت در خیابان های مسیر تشییع جنازه به مشام می رسید.

..........  با وجود اینکه در ماه های بعد دور قبر اورا چند دیوار کشیدند و بین دیوار ها خاکستر و خاک اره و آهک ریختند ،ولی قبرستان تا سال ها بعد بوی باروت می داد تا اینکه عاقبت مهندسان شرکت موز روی قبر اورا با بتون پوشاندند.


پانوشت :  من شیفته ی ترجمه های بهمن فرزانه ی هستم چون که فقط ترجمه نمیکنه بلکه اون کتاب رو طوری عرضه می کنه که متوجه نمیشی زبان اصلی کتاب فارسی نیست و خیلی با نگارش زبان ما فرق داره. اگه کتاب زبان اصلی صرفا بخواد ترجمه بشه به زبان ما و تغییر زیادی نداشته باشه هیچ موقع انقدر جذاب و گیرا نمیشه. و این از ویژگی ها بارز این مترجمه و کتاب رو به اسمم خودش تا همیشه تو ذهن مخاطبش ثبت میکنه.

صد سال تنهایی پر از پارادوکس هاییه که با منطق و علم سازگار نیست اما به راحتی توی زندگی روز مره آدم های داستان گنجونده شده که نکته ی بارز کتابه..

من فکر کنم حتی اگه چند بار دیگه هم این کتاب رو بخونم باز هم وسط هاش اسم هارو اشتباه میکنم و برمیگردم به شجره نامه اول کتاب تا پیدا کنم کی به کیه !

صد سال تنهایی .الف

با قدرت فراوان اورا تکان دادند و در گوشش فریاد کشیدند ، و جلوی دهانش آیینه گرفتند ولی موفق نشدند از خواب بیدارش کنند . بعد ، وقتی که نجار برای ساختن تابوت قدش را انداره می گرفت ، از میان پنجره متوجه شدند که از آسمان ، گل های کوچی زرد رنگی فرو می بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام ، بر سر شهر بارید. بام خانه هارا پوشاند و جلوی در هارا مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می خوابیدند ، در گل غرق شدند. آنقدر از آسمان گل فروریخت که وقتی صبح شد ،تمام خیابان ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو و شن کش گل هارا عقب بزنند تا مراسم تشییع جنازه در خیابان ها برگزار شود.



صد سال تنهایی |اثری از گابریل گارسیا مارکز |با ترجمه بی نظیر بهمن فرزانه |انتشارات امیر کبیر |ادبیات آمریکای جنوبی |چاپ چهارم ۱۳۹۱

توضیح :  اون شخص خوزه آرکادیو بوئندیا بود ، کسی که جزیره موکاندوی کتاب رو بنا گذاشت و اونقدر علم بدست آورد که آخر عمرش به جنون رسید و دیوانه شد..

۲۰ مهر ۹۶

شبیه یه رازه


من از وقتی هشت نه سالم بود ، به طور غریزی رویا می بافتم. طبیعتا همه ی بچه ها همینکارو میکنن اما برای من از حالت بچگی فراتر رفت و  عادتی شد که حالا  هیجده نوزده ساله ترکش نکردم. شاید اولین باری باشه که این موضوع رو بیان میکنم. همیشه حس میکردم شرم آوره که من هر شب و هر روز این عادت همراهمه. از همون کوچیکی ، هرشب موقع خواب یه داستان می ساختم و با شخصیت هاش زندگی میردم و انقدر اون داستان رو تو ذهنم ورق میزدم که خوابم می برد و اکثر اوقات تا چند شب بعدش اون داستان رو دنبال می کردم و وقتی میدیدم داستان به پایان خودش رسیده یکی دیگه می ساختم و خیلی هم پیش مونده چندین هفته ی بعدش دلم برای یکی از قصه ها تنگ شده و برگشتم دوباره سمت همون برای یکی دو شب.هرچقدر که بزرگ شدم سبک این قصه ها و آدم هاش تغییر کرد.. هر تغییری که توی عقاید و فکرم ایجاد میشد رو این داستان ها تاثیر میذاشت و من یاد گرفتم شخصیتم رو نقد کنم با داستان هام و مرتب خودم رو تصحیح کنم. خونه ها ومکان ها و آدم های  داستان هام بیشتر اوقات از جاهای واقعی و آدم های حقیقی الهام گرفته میشد اما خیلی وقت ها هم شخصیت ها و خونه های منحصر به فردی خلق می کردم که فقط خودم تا حالا دیده بودمشون و اونجا احساس آرامش داشتم. توی سن نوجوونی یاد گرفتم به غیر از زمان های قبل خواب توی ماشین ، توی مسافرت ، سر کلاس درس ، توی جاهای آروم ، کنار دریا و حتی توی اوج شلوغی وقتی دور و برم آدم زیاد بود داستان ببافم که دیگه داستان ها تبدیل شدن به رویا. و من ساعت ها .. شاید سه یا چهار ساعت غرق دنیای دیگه ای میشدم که اطرافم کاملا یادم میرفت و وقتی رویا تموم میشد متوجه ی اطراف میشدم و اونقدر این کار لذت بخش بوده و هست که نمیتونم دست بکشم ازش حتی اگه هرچقدر هم باعث میشه من از دنیای واقعی فاصله بگیرم.هنوزم.. من از شخصیت آدم هایی که وارد زندگیم میشن الهام میگیرم و باهاشون وارد رویا میشم بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن.هنوزم وقتی احساس تنهایی کنم به دنیا هایی که میسازم پناه میارم وباهاشون زندگی میکنم. وقتی یه شب روبه راه نباشه حالم برای غرق شدن تو رویا ، واقعا خوابم نمیبره .. عین دختر بچه ای که تا براش کتاب قصه نخونی نمیخوابه..  حس میکنم هرچقدر که بزرگ تر میشم قصه هام دارن واقعی تر میشن. گاهی پیش میاد یه روز لذت بخشی رو تجربه میکنم که میتونست یه رویا باشه و من به جای ساختن قصه همون روز رو دنبال میکنم که رویا نبوده و من تجربه اش کردم ..اونقدر این رو توی روز های متوالی تکرار میکنم تا جزییات اون روز و خاطره هاش تا ابد تو ذهنم ثبت میشه و شبیه یه رویای واقعی میشه...نمیدونم خوندن این حرفا تا چه حد باور کردنیه و الان که خودم به این نوشته نگاه میکنم میبینم چه عادت عجیببی دارم.. شاید یه روزی بیاد که جدی مجبوری بشم ترکش کنم.. شاید یه روزی اونقدر حال وهوام عوض بشه که سمت رویابافی نرم و درگیر واقعیت بشم..


پ.ن ۱:حس میکنم این احساسات خیلی مختلفی که تو روز های مختلف دارم بیشتر از اینکه به عوامل محیطی ارتباط داشته باشه به تاریخ همون روز و خودم که چطوری بین روزها و هفته ها تقسیم میشم بستگی داره .امروز نوزدهمه. حس آرامش عجیبی دارم که با عشق به زندگی عجیبن شده..


 پ .ن ۲: دوست دارم اعتراف کنم عوض شدم. تغییری که لازمه ی پا گذاشتن به دنیای بزرگ تر ها بود اما هنوز خودمم فقط یکمی شیطنتم خاموش شد. یکمی دیوونگیم کاهش پیدا کرد... یکمی بی پروایی هام ساکت شد و یکم عاقل تر شدم.. منطقی تر شدم..

الان ، ساعت دقیقا یک ربع به پنج صبح روز چهارشنبه ، نوزدهم مهر ماه سال نود وشیشه.

من تقریبا کل شب رو نخوابیدم و بیدارم همچنان و از اینکه بی خوابی زده به سرم خوشحالم.. روبروی پنجره نشستم و باد قشنگی شروع به وزیدن کرده همراه عطر خاک تو اتاق پخش میشه.. چند قطره هم بارون میاد..پیچم های لوبیا دور نرده های پنجره پیچیدن و این حال و هوا منو یاد زمان  های خیلی گذشته ای میندازه که توی کتاب ها میخونم..

تا قبل از اینکه تصمیم به نوشتن بگیرم داشتم ادامه سینوهه رو میخوندم و از اونجایی که پونصد صفحه ای تا به انتهاش مونده دارم همراهش صد سال تنهایی رو میخونم تا تنوع ایجاد بشه و از طرفی هم دلم برای صد سال تنهایی و جزیره موکاندو تنگ شده بود.

به این نتیجه رسیدم از صد سال تنهایی نمیشه قسمتی انتخاب کرد و برش زد و گفت این قسمت قشنگ کتابه چون تمام جملات و بند های کتاب پیوستگی عجیبی بهم دارن که باهم معنا پیدا میکنن و این خیلی لذت بخشه.

- ساعت ۵۱:۴ دقیقه شده و صدای اذان خیلی بهم نزدیکه... –

داشتم به این فکر میکردم من ادامه ی هیچ "ای کاش.. " رو نمیتونم کامل کنم که مربوط به زندگی خودم باشه..نمیدونم دقیقا کجا رو اشتباه کردم و کدوم قدم رو اشتباه برداشتم که حالا انقدر تغییر کردم ! همش به خودم میگم شاید بتونم قدم های بعدی رو اونقدر درست بردارم که جبرانی بشه ..

حس های عجیبی اومده سراغم که خیلی وقته منتظرشون بودم.. میتونم با خیال راحت خودم باشم و از خودم بودن واهمه نداشته باشم !

ای کاش شب زنده داری امشب همیشه تکرار بشه .. درست همین موقع پاییز و ما بین همین روز های آفتابی بارونی ..

مدت هاست شعر نبافته ام..

تو بیا و سکوتم را بشکن!


پ.ن:این جمله رو  توی اولین صفحه ی یکی از کتاب شعرهام پیدا کردم .خیلی مدت پیش نوشتمش .یادمه خیلی فلبداهه بود :)

پ.ن۲:باید اعتراف کنم دلم برای آفتاب امروز تنگ شده بود !بارون بیش از حد بارید ..

سینوهه . پ

بلافاصله بعد از این جریان ، نگهبان ها سر رسیدند و مارا به تالار عدالتخانه بردند. در آنجا قاضی پیری منتظر ما بود تا از روی یک طومار چرمی قانون را برای ما قرائت کند. زیرا قانون مصر می گوید که چون فرعون بعد از شکافته شدن جمجمه اش شفا نیافت ،کسانی که در این کار دخیل بودند باید کشته شوند .من از شنیدن این خبر لرزیدم و به پتاهور نگاه کردم، اما ، اون به من اطمینان داد که این قانون رسم است و هرگز به معنای واقعی اجرا نمی شود. وقتی که جلاد با شمشیر خود جلو آمد ، فقط به لبخندی که بر لب داشت بسنده کرد.

.....  جلاد شمشیرش را به صورت قوسی  بالای سر مرد محکوم بالا برد و با چابکی خاصی که صدای حرکت شمشیر در هوا پیچید ، آن را پایین آورد ، اما درست لحظه ای که لبه ی شمشیر گرده ی گردن او را لمس کند ، دست نگه داشت . و بند آورنده ی خون کف تالار نقش بر زمین شد ، و ما گمان کردیم که او از ترس بیهوش شده است ، زیرا شمشیر جلاد کوچک ترین خراشی هم به گردن او وارد  نکرد. جلاد به سرباز ها گفت که آن مرد را از تالار بیرون ببرند.و وقتی نوبت من رسید ، بدون هیچ ترسی زانو زدم ، جلاد لبخندی زد و بدون آنکه به خود زحمتی دهد و بیش از آن که مرا بترساند ، با لبه ی شمشیرش گردن مرا لمس کرد.

پتاهور آنقدر قدش کوتاه بود که نیازی به زانو زدن نداشت ، و جلاد به همین اکتفا کرد که شمشیرش را روی سرش تکان بدهد.

به این ترتیب ما کشته شدیم ، قانون اجرا شده بود و  به ما اسم های جدیدی اعطا شد که روی دستبند های سنگین طلا حک شده بود. روی دست بند من هم " مرد تنها " حک شده بود. سپس دستبند های طلای او و من را وزن کرده و به دست ما دادند ، و رداهای نو بر تن ما پوشاندند ، و برای اولین بار من صاحب جامه ای چین دار ساخته شده از پارچه ی کتان سلطنتی شدم که یقه ی شنگین آن از نقره و نگین های گرانقیمت پوشیده شده بود. اما هنگامی که خدمت کاران تلاش کردند تا بند آورنده ی خون را به هوش بیاورند ، متوجه شدند که آن بیچاره به راستی مرده است. من این اتفاق را به چشمان خود دیدم و درستی آن را تایید می کنم. اما نمی توانم بگویم که دلیل مرگ او چه بود ، مگر اینکه بگوییم اون انتظار چنین مرگی را داشت ، و خیال می کرد بایستی بمیرد ، وشاید هم ،دلیل آن خیلی ساده باشد و اینکه با وجود حماقتش ، این قدرت را داشت که جربان خون را متوقف کند ولی با سایرین شباهتی ندارد.

از حالا به بعد ، ما رسما مرده بودیم. من نمی توانستم نام خود را با عنوان سینوهه امضا کنم ، مگر اینکه عبارت 'مرد تنها ' را به آن اضافه می کردم. در قصر نیز درباریان مرا فقط با نام مرد تنها میشناختند و صدا می کردند.

حجم خالی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سینوهه.ب

کتابی دو جلدی از نویسنده ی فنلاندی به نام میکا والتاری. که جدیدا  انتشارات های مختلف  این کتاب رو توی یک جلد که هردوتا شماره رو تو خودش داره منتشر میکنن. این جلدی که من دارم یه کتاب ۹۶۰ صفحه ای از انتشارات ریواس با ترجمه ی محسن باطنی هستش .حقیقتا من هیچ پیش زمینه ای راجع به این مترجم ندارم اما ترجمه اش رو تا به الان یعنی یک شیشم کتاب که پیش رفت دوست داشتم. میشه گفت سینوهه یه رمان کاملا اجتماعی اون روز های قدیم کشور مصره و نویسنده یک واقعیت رو با ذوق خودش به اثر هنری تبدیل کرده و خیلی هم معروف شده این کتاب . سینوهه یک پزشک مخصوص فرعون بوده که زندگیش پستی بلندی های زیادی داشته و توی دوران تبعیدش تصمیم گرفته زندگیش رو ثبت کنه . درواقع وقتی از همه چی خسته میشه و به نقطه پوچی میرسه به نوشتن رو میاره و خاطراتش رو تعریف میکنه و حتی جزییات طبابت اون زمان هم بازگو میکنه که خوندن این قسمت هاش واقعا لذت بخشه.اینکه آدمی توی اون دوران عقب موندگی و جهل بتونه همچین ذهن بازی پیدا کنه و همه چیز براش رنگ پیدا کنه عجیب وقشنگ به نظر میرسه. به نظرم اونقدر نثرش قشنگه که حجم زیاد صفحاتش دل رو نمیزنه و میشه تا اتنها پیش رفت ..


سینوهه .الف

در زیر این آسمان نیل گون و گردون ، در هیچ کتیبه  و نوشته ای حقیقت وجود نداشته و خبر تازه ای نیست و همه چیز تکرار می گردد .انسان تغییر نمی کند و تنها ممکن است لباس و کلمات گفتاری ، فرهنگ و رسوم و آداب و اعتقاداتش تغییر کند

...

آری ،انسان ها از آنچه واقعیت دارد گریزان هستند..

 

سینوهه | نوشته ی میکا والتاری |ترجمه ی محسن باطنی | ادبیات مصر

 پ.ن : پیشنهاد میکنم با ترجمه ی ذبیح الله منصوری  بخونید اما این ترجمه هم به دل میشینه ..

gadfly

طبق همون برنامه ای که پیش گرفته بودم برای خوندن دوباره ی کتاب هام ، الان خرمگس رو میخونم. حین دوباره خوندنشون سعی میکنم نظر قبلیم رو یاد بیارم و اینکه چه فکری میکردم راجع به کتاب برام اهمیت داره. الان به یاد میارم دفعه ی اولی که خرمگس رو خوندم بخش اول کتاب برام حوصله سر بوده تا حدودی اما توصیف های محیط بهم حس خیلی قشنگی منتقل میکرد که باعث میشد تو فکر فرو برم. و بعد از اینک نقش اول تغییر کرد کتاب برام خیلی جذابیت پیدا کرد و به سرعت تا انتهاش پیش رفتم و باعث شده بود همیشه به خوبی از خرمگس یاد کنم. این بار هم همون حس رو داشتم منتها کمرنگ تر..باز هم توصیفاتش جذب کننده بود. یک بار دیگه شیفته ی ترجمه ی عالی کتاب شدم. همکاری ای از سوسن اردکانی و داریوش شاهین – این ترجمه فرقی که با بقیه ترجمه ها داره اینه که از حالت عرف و کلیشه ای مترجم ها خارج شده و خیلی نزدیک به زبان اصلی ترجمه شده و اصطلاحات عامیانه بین شخصیت ها با اصطلاحات همتاشون تو زبان فارسی خوشبختانه تعویض نشده و این باعث میشه جذابیت تازه ای داشته باشه و خوندن جزیی ترین مطالب کتاب هم گیرا باشه. من از اینکه نویسنده ریز ترین خلق و خوی شخصیت هارو بیان میکنه خوشم میاد و دوست دارم تو زندگی واقعی هم همینقدر به اطرافیانم توجه نشون بدم تا بتونم اینطوری درباره شون توصیف کنم.شخصیت خرمگس شخصیت محکم و دلپذیریه که مطمئنا باعث میشه نواقص جسمیش در مقابله باهاش به چشم نیاد و مخاطب ها شیفته ی خرمگس بشن. به انتهای کتاب که میرسم سرعت خوندنم بیشتر از قبل میشه چون  هیجان داستان به اوج خودش میرسه و نمیشه پیش بینی کرد چه پایانی در انتظار شخصیت هاست.با اینکه من برای دومین بار میدونم اخرش چه اتفاقی میوفته اما باز هم هاجان دارم این راه رو با نویسنده پیش برم و یک بار دیگه تعجب کنم از اینکه چطوری اون پایان رو در نظر گرفته و به این زیبایی تممومش کرده.

کسایی که حوصله حواشی رو دارن خرمگس بخونن :)



خرمگس | اتل لیلیان وی نیچ | ترجمه ی سوسن اردکانی و داریوش شاهین | انتشارات نگارستان | ادبیات انگلستان | ۵۰۰ صفحه

اولین بارون پاییزی ...

۹۶/۶/۳- نه صبح روز دوشنبه :)

صبح قشنگی شده ..

اینکه مامان بعد پنج ماه مریضی و استراحت مطلقش پا شد برام شیر کاکائو گرم درست کرد و اینکه بودن بابا رو حس میکنم یعنی من خوشبخت تر اونم که برای هیچ و پوج خوشحالیمو از دست بدم..

شکرت خدا جانم :)