هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

ترنج / قسمت اول


 

یک صبح مه آلود و متعلق به نیمه ی آبانه!

هرچند که از بدو پیدایش ،خونه توی مه غلیظی فرو رفته و مثل یک لایه ی عمیق و زخیم سالیان سال ازش محافظت کرده

و نذاشته هیچ احدی از هیچ قرنی از ماهیت خونه و اسرارش با خبر باشه.

آب مرداب انتهای کوچه چندین ساله طغیان کرده و تا دیوار های خونه پیشروی کرده و اون رو به یه جزیره کوچیک اما نامتناهی مبدل کرده.

هنوز خونه از جنس چوبه و سقفش حالت شیروونی داره و توی روزهای بارونی آب چکه چکه میکنه ازش.

هرچند صد سال که میگذره دنیای اطراف این جزیره مدرن تر و تازه تر میشه وپدیده های جدیدی ظهور میکنن

اما همچنان این خونه به همون سبکی که بود به حیات خودش ادامه میده

و اون مرز باریکی که بین زمان تعیین شده برای جزیره و دنیای اطراف کشیده شیده اون قدرقویه که هیچ کدوم روی هم دیگه اثری نداشتن.

شاید هم بعد از اینکه اهالی خونه اونجارو توی اوخر دهه ۱۴۰۰ شمسی تخلیه کردن ،

تمام دیوار ها و اسباب و اساسیه خونه طی یه تصمیم متحدانه تصمیم گرفتن توی یه رویای هزار ساله فرو برن

و هر روز و هر شب خواب دخترک جوانی رو ببینن که اونجا به تنهایی زندگی میکنه ..

 

** درست ، دو سال و دوماه و دوساعت از زمانی که گلدوزی آن دستمال مربع کوچیک را شروع کرده بود ، میگذشت. دستمالی برای همدم غریب قرن های تنهایی اش. کسی که به بودنش خو گرفته بود و هنوز نمیتوانست نام عشق رو برای حسش انتخاب کند. در تمام این مدت گل های کوچیک و بزرگ زیادی روی دستمال دوخته بود و هر رنگش رو بنا به احساس خاص آن روز انتخاب کرده بود.

آبی ، برای روز هایی که دلتنگش بود.

قرمز ، مختص روزهایی که حس های متضاد هجوم می آوردند.

نارنجی ،برای روزهایی که زندگی را در کنار او دوست می داشت.

زرد را انتخاب میکرد زمانی که دلتنگ خنده های آن مرد بود..

و همان روز ، حوالی شش غروب در کمال ناباوری گل های بنفش را در حاشیه های سمت چپ دستمال پیدا نکرد !

گل های بنفشی که برایش نماد عشق بود !

یکباره دستمال را نیمه کاره رها کرد تا به دنبال گل های عشق بگردد..هراسان ، گوشه کنار خانه را می کاوید و پیش می رفت.. طاقچه ها را یک به یک گذراند .گلدان های شمعدونی را زیرو رو کرد زیرا فکر میکرد آن ها گل های بنفش را قرض گرفته اند .لا به لای کتاب های عاشقانه گشت و سر آخر صدایشان کرد . و وقتی جوابی نشنید چشمانش را بست و سعی کرد عطرشان را استشمام کند. سرمست از راهی که پیدا کرده بود ، دستانش را باز کرد و چرخی زد و شادی اش را با لحظه ها تقسیم کرد.. سعی کرد لبخند بزند و عطر را تا محل خفتن گل ها دنبال کند.. قدم زد و پیش رفت.. در خانه را باز کرد... پله ها را طی کرد..از میان باغچه و باغ  پردرخت خانه گذشته  و به زیر درخت نارنج رسید و درست همانجا عطر شدت بیشتری پیدا کرد و هوا به رنگ یاس مزین شد... گل هایش را کمی دور تر یافت که آرام روی تپه ای خاک خفته اند..

به ناگاه عصر چهارشنبه ای را به یاد آورد که کنار آن مرد روی تپه ی خاکی نشسته بود و عمیقا لبخند میزد و خوشحال بود.

گویی آن باغ و تپه هایش تمام ندارند و زیر آسمان گرفته ی پاییز مرتبا تکرار می شوند..

دستان یکدیگر را گرفته بودند و سکوت کرده بودند زیرا حرف هایشان را از طریق اتصالی که ساخته بودند رد و بدل می کردند. ساعت ها برای هم سخن گفتند و صدایی از آن ها شنیده نشد..

گل های عشق ، دو روز بعد از آن غروب ناب بر خاک خفته اند تا عاشقی بیاید و بیدارشان کنند..

دخترک دید و بو کرد و شنید که عاشق شده شده است و از این پس باید بیشتر هوای گل های بنفش اش را داشته باشد..

بعد ها که گلدوزی دستمال را برای معشوقش به اتمام رساند انگار تمام گل ها به رنگ بنفش تغییر رنگ داده بودند و تمام عشق بود که از دستمال تراوش می کرد...


پ.ن:نمیدونم تا چند قسمت قراره ترنج بنویسم . اما میدونم حداقلش یه زمستون و بهار و تابستون رو میگذرونه ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد