هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

الان ، ساعت دقیقا یک ربع به پنج صبح روز چهارشنبه ، نوزدهم مهر ماه سال نود وشیشه.

من تقریبا کل شب رو نخوابیدم و بیدارم همچنان و از اینکه بی خوابی زده به سرم خوشحالم.. روبروی پنجره نشستم و باد قشنگی شروع به وزیدن کرده همراه عطر خاک تو اتاق پخش میشه.. چند قطره هم بارون میاد..پیچم های لوبیا دور نرده های پنجره پیچیدن و این حال و هوا منو یاد زمان  های خیلی گذشته ای میندازه که توی کتاب ها میخونم..

تا قبل از اینکه تصمیم به نوشتن بگیرم داشتم ادامه سینوهه رو میخوندم و از اونجایی که پونصد صفحه ای تا به انتهاش مونده دارم همراهش صد سال تنهایی رو میخونم تا تنوع ایجاد بشه و از طرفی هم دلم برای صد سال تنهایی و جزیره موکاندو تنگ شده بود.

به این نتیجه رسیدم از صد سال تنهایی نمیشه قسمتی انتخاب کرد و برش زد و گفت این قسمت قشنگ کتابه چون تمام جملات و بند های کتاب پیوستگی عجیبی بهم دارن که باهم معنا پیدا میکنن و این خیلی لذت بخشه.

- ساعت ۵۱:۴ دقیقه شده و صدای اذان خیلی بهم نزدیکه... –

داشتم به این فکر میکردم من ادامه ی هیچ "ای کاش.. " رو نمیتونم کامل کنم که مربوط به زندگی خودم باشه..نمیدونم دقیقا کجا رو اشتباه کردم و کدوم قدم رو اشتباه برداشتم که حالا انقدر تغییر کردم ! همش به خودم میگم شاید بتونم قدم های بعدی رو اونقدر درست بردارم که جبرانی بشه ..

حس های عجیبی اومده سراغم که خیلی وقته منتظرشون بودم.. میتونم با خیال راحت خودم باشم و از خودم بودن واهمه نداشته باشم !

ای کاش شب زنده داری امشب همیشه تکرار بشه .. درست همین موقع پاییز و ما بین همین روز های آفتابی بارونی ..