هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

شبیه یه رازه


من از وقتی هشت نه سالم بود ، به طور غریزی رویا می بافتم. طبیعتا همه ی بچه ها همینکارو میکنن اما برای من از حالت بچگی فراتر رفت و  عادتی شد که حالا  هیجده نوزده ساله ترکش نکردم. شاید اولین باری باشه که این موضوع رو بیان میکنم. همیشه حس میکردم شرم آوره که من هر شب و هر روز این عادت همراهمه. از همون کوچیکی ، هرشب موقع خواب یه داستان می ساختم و با شخصیت هاش زندگی میردم و انقدر اون داستان رو تو ذهنم ورق میزدم که خوابم می برد و اکثر اوقات تا چند شب بعدش اون داستان رو دنبال می کردم و وقتی میدیدم داستان به پایان خودش رسیده یکی دیگه می ساختم و خیلی هم پیش مونده چندین هفته ی بعدش دلم برای یکی از قصه ها تنگ شده و برگشتم دوباره سمت همون برای یکی دو شب.هرچقدر که بزرگ شدم سبک این قصه ها و آدم هاش تغییر کرد.. هر تغییری که توی عقاید و فکرم ایجاد میشد رو این داستان ها تاثیر میذاشت و من یاد گرفتم شخصیتم رو نقد کنم با داستان هام و مرتب خودم رو تصحیح کنم. خونه ها ومکان ها و آدم های  داستان هام بیشتر اوقات از جاهای واقعی و آدم های حقیقی الهام گرفته میشد اما خیلی وقت ها هم شخصیت ها و خونه های منحصر به فردی خلق می کردم که فقط خودم تا حالا دیده بودمشون و اونجا احساس آرامش داشتم. توی سن نوجوونی یاد گرفتم به غیر از زمان های قبل خواب توی ماشین ، توی مسافرت ، سر کلاس درس ، توی جاهای آروم ، کنار دریا و حتی توی اوج شلوغی وقتی دور و برم آدم زیاد بود داستان ببافم که دیگه داستان ها تبدیل شدن به رویا. و من ساعت ها .. شاید سه یا چهار ساعت غرق دنیای دیگه ای میشدم که اطرافم کاملا یادم میرفت و وقتی رویا تموم میشد متوجه ی اطراف میشدم و اونقدر این کار لذت بخش بوده و هست که نمیتونم دست بکشم ازش حتی اگه هرچقدر هم باعث میشه من از دنیای واقعی فاصله بگیرم.هنوزم.. من از شخصیت آدم هایی که وارد زندگیم میشن الهام میگیرم و باهاشون وارد رویا میشم بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن.هنوزم وقتی احساس تنهایی کنم به دنیا هایی که میسازم پناه میارم وباهاشون زندگی میکنم. وقتی یه شب روبه راه نباشه حالم برای غرق شدن تو رویا ، واقعا خوابم نمیبره .. عین دختر بچه ای که تا براش کتاب قصه نخونی نمیخوابه..  حس میکنم هرچقدر که بزرگ تر میشم قصه هام دارن واقعی تر میشن. گاهی پیش میاد یه روز لذت بخشی رو تجربه میکنم که میتونست یه رویا باشه و من به جای ساختن قصه همون روز رو دنبال میکنم که رویا نبوده و من تجربه اش کردم ..اونقدر این رو توی روز های متوالی تکرار میکنم تا جزییات اون روز و خاطره هاش تا ابد تو ذهنم ثبت میشه و شبیه یه رویای واقعی میشه...نمیدونم خوندن این حرفا تا چه حد باور کردنیه و الان که خودم به این نوشته نگاه میکنم میبینم چه عادت عجیببی دارم.. شاید یه روزی بیاد که جدی مجبوری بشم ترکش کنم.. شاید یه روزی اونقدر حال وهوام عوض بشه که سمت رویابافی نرم و درگیر واقعیت بشم..


پ.ن ۱:حس میکنم این احساسات خیلی مختلفی که تو روز های مختلف دارم بیشتر از اینکه به عوامل محیطی ارتباط داشته باشه به تاریخ همون روز و خودم که چطوری بین روزها و هفته ها تقسیم میشم بستگی داره .امروز نوزدهمه. حس آرامش عجیبی دارم که با عشق به زندگی عجیبن شده..


 پ .ن ۲: دوست دارم اعتراف کنم عوض شدم. تغییری که لازمه ی پا گذاشتن به دنیای بزرگ تر ها بود اما هنوز خودمم فقط یکمی شیطنتم خاموش شد. یکمی دیوونگیم کاهش پیدا کرد... یکمی بی پروایی هام ساکت شد و یکم عاقل تر شدم.. منطقی تر شدم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد