هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

ترنج / قسمت دوم

 

 

ترنج نقش زدن را دوست می داشت ، چه بر روی پارچه ی ابریشمی چه یک برگ سپید و یا حتی یک پنجره ی زمستانی که نم باران رویش نشسته باشد . اینکه بتواند لحظه ها و احساساتش را وادر کند از حرکت بایستند و جایی در سکون همیشگی قرار بگیرند برایش لذت بخش بود. گاهی که هنر نقاشی توانش نمی رسید اون آنقدر با دو چشم تیره اش لحظه ها می نگریست تا بلکه خودشان از رو بروند و سرعتشان را کم کنند اما دریغ که ثانیه ها حواسشان به ما نیست و این ماییم که دنبالشان می دویم ! هرچقدر هم که نگاهشان کنی و برایشان خط و نشان بکشی هم باز پی خودشان می روند و ما حیران میمانیم.. این شد که ترنج به  فکر افتاد تا لحظه هایی را که می تواند نقاشی کند با کلمات ثبتشان کند..به این فکر میکرد که چقدر نوشتن و نقش زدن شبیه همند و او سالیان سال این شباهت را ندیده بود. می توانست هرچقدر که بخواهد زمان را عقب ، جلو کند و آن لحظه را به دقت بازسازی کند. از خاطرش کمک میگرفت و آنچنان دقیق ثبتشان میکرد که اگر ثانیه ها فرسنگ ها دور میشدند هم باز لحظه ای که شکارشکرده بود زنده بود ونفس میکشید..

ترنج روزهایی زیادی را صرف کشف تازه اش گذراند و ندانست پاییزش چگونه رخت بست و سوز سرما کی به داخل خانه راه یافت .. شاید عشق هم در همین اثنا در را زده باشد و او باز نکرده باشد.. و عشق هم مغموم و ناامید راه آمده را بازگشته باشد.. آه که اگر اینطور شده باشد ترنج بسیار غصه خواهد خورد. او که نمیدانست برف میبارد.. او که نمیدانست هوا سرد است ..او که نمیدانست عشق می آید.. نا غافل هم می آید...او غرق نوشتن بود.. او غرق کلمات بود.. او  قلم کلمه به دست گرفته بود و سطر به سطر رنگ میپاشد بر ثانیه ها.. دقایق و ساعت ها... کمتر ثانیه ای بود که از زیر دستش فرار کرده باشند و او بدستشان نیاورده باشد..

به خودش آمد و دست از کار کشید .. دلتنگ شد.. به صندلی کنار پنجره پناه آورد و پرده را کنار زد و نوری از سپیدی مطلق همه جارا روشن کرد.. دانه های برق رقص کنان به زمین مینشستند و ترنج نگاهشان میکرد.. خیره شان شده بود... شاید از همان صحنه ها بود که هیچ جوره نمیشد ثبتشان کرد.. از همان صحنه ها که برای رفتن آمدند.... از آن ها که آمده بود دلتنگی را یاد آورد...آمده بود بگوید یک سری چیز هارا هیچگاه نمیتوان بدست آورد حتی اگر نزدیک و هم نفست باشد.. یک سری چیز ها رهگذرند و برای عبور آمده اند ..

ترنج آرام بود.. لبخند به لب داشت و به جشن و پایکوبی دانه های برف می نگریست... یادش آماد نیمه ی زمستان سر رسیده و بهمن ماه است... خورشید کمی از سقف آسمان فاصله گرفته و اصل ظهر گذشته است.. دلش هوای انار کرد.. با خود میگفت در این سپیدی مطلق چقدر سرخی انار خالی ست ! چه میشود مگر آن دانه های دلبر بیایند و در این مهمانی حضور پیدا کنند .  رز های سرخ هم بیایند.. آن ها هم دلربا اند ! اینطور خوب می شود .. مهمانی تا نیمه شب پا برجا میماند و برف میبارد..


ستاره ای از آسمان شب برچیده شد
و از سپیده دم صبح فردا ، برف می بارید
عشق ، میان هر دانه اش جای گرفت
و رب النوع همه اش را به زمین تقدیم کرد
حال ، پنجره ها عاشق اند
حال سنگ ها می خندند
برف بارید و عشق..
برف بارید و عشق به دانه های اناری بدل شد
که میان دستان دخترک جای گرفته بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد