-
ترنج / قسمت اول
14 - آبانماه - 1396 10:04
یک صبح مه آلود و متعلق به نیمه ی آبانه! هرچند که از بدو پیدایش ،خونه توی مه غلیظی فرو رفته و مثل یک لایه ی عمیق و زخیم سالیان سال ازش محافظت کرده و نذاشته هیچ احدی از هیچ قرنی از ماهیت خونه و اسرارش با خبر باشه. آب مرداب انتهای کوچه چندین ساله طغیان کرده و تا دیوار های خونه پیشروی کرده و اون رو به یه جزیره کوچیک اما...
-
پدر
8 - آبانماه - 1396 16:22
-
شروع سری جدید
8 - آبانماه - 1396 12:25
-
شهر من
6 - آبانماه - 1396 14:07
برای اینکه انزلی رو به خوبی بتونی ببینی باید حتما سوار قایق بشی و نمیشه به فقط به گذر از پل ها و رفتن به ساحل و دریا بسنده کرد. باید از یکی همین اسکله های کنار تالاب سوارشون بشی و بری تو بطن زیبایی شهر.. به چشم بارگیری کشتی هارو میبینی و با فاصله خیلی کم از کنارشون رد میشی.. قایق های کوچیک و بزرگی رو میبینی که هرکدوم...
-
[ بدون عنوان ]
6 - آبانماه - 1396 14:06
" تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است، حتی از ظاهر او هم نمیتوان به این شناخت رسید. اما میتوانی از فضایی که در حضور او به وجود میآید، او را بشناسی؛ چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد. " -- نور برت لِشلایتنر *من به بودن این فضا اطراف هر...
-
طرز صحیح فکر فکردن :)
4 - آبانماه - 1396 07:47
نشستم رو صندلی. موهام رو ریختم دورم و اونقدر هر تیکه اش رو بافتم و باز کردم که تونستم بین حجم قهوه ای رنگش گم بشم!! و وقتی خودم رو گم میکنم می تونم آزادانه فکر کنم.. اونقدر هم فکر کردم که بالاخره به نتیجه رسیدم .
-
[ بدون عنوان ]
1 - آبانماه - 1396 18:48
چشم هایمان را می بندیم ، جلوی کتاب ها می نشینیم و آن ها مارا در دست می گیرند.. ورق مان می زنند..مثل پیشگویی که قرار است آینده ای را کلمه به کلمه بخواند.خط و ربطی بکشد و سرنوشتی طلب کند .بله ، کتاب ها هستند که مارا می خوانند. مجله داستان همشهری /شماره ۸۱ - مهرماه ۹۶/ داستان "کلمات من "
-
مجله ماهانه روزنامه همشهری
27 - مهرماه - 1396 19:06
-
صد سال تنهایی.ب
27 - مهرماه - 1396 18:27
به محض اینکه خوزه آرکادیو در اتاق خواب را بست ، صدای شلیک تپانچه ای در سراسر خانه پیچید. رشته باریکی از خون از زیر در اتاق خارج شد و از سالن گذشت و به خیابان رسید و در طول پیاده روهای نامسطح ،خط مستقیمی را پیمود و از پله هایی بالا رفت و از خیابان ترک ها گذشت و سر پیچ اول ، به سمت راست و سپس به سمت چپ پیچید و به طرف...
-
صد سال تنهایی .الف
21 - مهرماه - 1396 14:42
با قدرت فراوان اورا تکان دادند و در گوشش فریاد کشیدند ، و جلوی دهانش آیینه گرفتند ولی موفق نشدند از خواب بیدارش کنند . بعد ، وقتی که نجار برای ساختن تابوت قدش را انداره می گرفت ، از میان پنجره متوجه شدند که از آسمان ، گل های کوچی زرد رنگی فرو می بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام ، بر سر شهر بارید. بام خانه...
-
شبیه یه رازه
19 - مهرماه - 1396 22:19
من از وقتی هشت نه سالم بود ، به طور غریزی رویا می بافتم. طبیعتا همه ی بچه ها همینکارو میکنن اما برای من از حالت بچگی فراتر رفت و عادتی شد که حالا هیجده نوزده ساله ترکش نکردم. شاید اولین باری باشه که این موضوع رو بیان میکنم. همیشه حس میکردم شرم آوره که من هر شب و هر روز این عادت همراهمه. از همون کوچیکی ، هرشب موقع خواب...
-
[ بدون عنوان ]
19 - مهرماه - 1396 05:00
الان ، ساعت دقیقا یک ربع به پنج صبح روز چهارشنبه ، نوزدهم مهر ماه سال نود وشیشه. من تقریبا کل شب رو نخوابیدم و بیدارم همچنان و از اینکه بی خوابی زده به سرم خوشحالم.. روبروی پنجره نشستم و باد قشنگی شروع به وزیدن کرده همراه عطر خاک تو اتاق پخش میشه.. چند قطره هم بارون میاد..پیچم های لوبیا دور نرده های پنجره پیچیدن و این...
-
[ بدون عنوان ]
14 - مهرماه - 1396 12:45
مدت هاست شعر نبافته ام.. تو بیا و سکوتم را بشکن! پ.ن:این جمله رو توی اولین صفحه ی یکی از کتاب شعرهام پیدا کردم .خیلی مدت پیش نوشتمش .یادمه خیلی فلبداهه بود :) پ.ن۲:باید اعتراف کنم دلم برای آفتاب امروز تنگ شده بود !بارون بیش از حد بارید ..
-
سینوهه . پ
9 - مهرماه - 1396 12:06
بلافاصله بعد از این جریان ، نگهبان ها سر رسیدند و مارا به تالار عدالتخانه بردند. در آنجا قاضی پیری منتظر ما بود تا از روی یک طومار چرمی قانون را برای ما قرائت کند. زیرا قانون مصر می گوید که چون فرعون بعد از شکافته شدن جمجمه اش شفا نیافت ،کسانی که در این کار دخیل بودند باید کشته شوند .من از شنیدن این خبر لرزیدم و به...
-
حجم خالی
9 - مهرماه - 1396 11:38
-
سینوهه.ب
8 - مهرماه - 1396 17:12
کتابی دو جلدی از نویسنده ی فنلاندی به نام میکا والتاری. که جدیدا انتشارات های مختلف این کتاب رو توی یک جلد که هردوتا شماره رو تو خودش داره منتشر میکنن. این جلدی که من دارم یه کتاب ۹۶۰ صفحه ای از انتشارات ریواس با ترجمه ی محسن باطنی هستش .حقیقتا من هیچ پیش زمینه ای راجع به این مترجم ندارم اما ترجمه اش رو تا به الان...
-
سینوهه .الف
8 - مهرماه - 1396 16:58
در زیر این آسمان نیل گون و گردون ، در هیچ کتیبه و نوشته ای حقیقت وجود نداشته و خبر تازه ای نیست و همه چیز تکرار می گردد .انسان تغییر نمی کند و تنها ممکن است لباس و کلمات گفتاری ، فرهنگ و رسوم و آداب و اعتقاداتش تغییر کند ... آری ،انسان ها از آنچه واقعیت دارد گریزان هستند.. سینوهه | نوشته ی میکا والتاری |ترجمه ی محسن...
-
gadfly
4 - مهرماه - 1396 08:47
طبق همون برنامه ای که پیش گرفته بودم برای خوندن دوباره ی کتاب هام ، الان خرمگس رو میخونم. حین دوباره خوندنشون سعی میکنم نظر قبلیم رو یاد بیارم و اینکه چه فکری میکردم راجع به کتاب برام اهمیت داره. الان به یاد میارم دفعه ی اولی که خرمگس رو خوندم بخش اول کتاب برام حوصله سر بوده تا حدودی اما توصیف های محیط بهم حس خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
3 - مهرماه - 1396 08:56
اولین بارون پاییزی ... ۹۶/۶/۳- نه صبح روز دوشنبه :) صبح قشنگی شده ..
-
[ بدون عنوان ]
27 - شهریورماه - 1396 09:53
اینکه مامان بعد پنج ماه مریضی و استراحت مطلقش پا شد برام شیر کاکائو گرم درست کرد و اینکه بودن بابا رو حس میکنم یعنی من خوشبخت تر اونم که برای هیچ و پوج خوشحالیمو از دست بدم.. شکرت خدا جانم :)
-
[ بدون عنوان ]
25 - شهریورماه - 1396 00:28
به نظرم هر شهری عطر خاص خودشو داره.. من شهر های کمی رو دیدم اما عطرشونو حس کردم که گاهی وقت ها حتی اونجا نیستم برام تداعی میشه و به خودم میگم شبیه شب های فلان شهره.. من همیشه شیفته ی شهر های بزرگ بودم و هستم.. واقعیت اینه تو شهر کوچیک و با صفایی بزرگ شدم.. هر اونچه از احساس آرامش و امنیت و صمیمیت بوده من از گوشه و...
-
[ بدون عنوان ]
21 - شهریورماه - 1396 23:40
شاید دلنشین ترین بخش امروز ، بیست ویکم شهریور پیاده روی شبانه تا سر پل قدیمی بود .. وقتی خودمو دیدم روبروی یه تالاب بزرگ با چندین و چند کشتی و قایق که نوز تابونده بودن به سطح آب.. و من که نمیدونستم به چی باید فکر کنم .. هوای خنکی بود.. قلبم و روحم آروم شد ! آرامش بخشه یدفعه از هرچی صداست دور باشی ...
-
[ بدون عنوان ]
5 - شهریورماه - 1396 11:32
همیشه شخصیت نگرانی داشتم و دارم .مدام نگران اتفاقاتی بودم که قرار بود بیوفته و من زود تر بهاستقبالش می رفتم. الان به این باور رسیدم خیلی از اون نگرانی ها بی مورد بود و خیلی از اون اتفاقات هیچوقت به وقوع نپیوست و یا شاید هم اونقدری که من هراس داشتم ترسناک نبود. اما حالا.. باید اعتراف کنم خیلی از نگرانی هام به جا بوده....
-
[ بدون عنوان ]
3 - شهریورماه - 1396 17:07
دلیل اینکه از تابستون خوشم نمیاد سبک زندگی بیهوده ایه که آدما انتخاب میکنن تو این فصل.منم سه چهار سال قبل که حال و حوصله داشتم و رها بودم از دنیا خیلی لذت میبردم از گرمای جان سوز کنار دریا و ساحل شنی. شنا کردن های زیرآفتاب مستقیم و شیطنت ها و بازی های تابستون. مهمونی ها. بیرون رفتن ها. خوابیدن های طولانی مدت و خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
3 - شهریورماه - 1396 16:38
باز یه صفحه ی سپید روبروم قرار گرفت و من تسلیم شدم در مقابل سکوتش ! در یک لحظه کیش و مات میکنه این کاغذ سپید قلم رو.. با وجود این واهمه تصمیم گرفتم سپیدیش رو طی کنم و چند سطری تیرگی بهش اضافه کنم به این امید که شاید همه ی سیاهی های نا گفته ام راهشونو به صفحه های سپید باز کنن! امروز سومین روز شهریور ماهه. ساعت چهار و...
-
[ بدون عنوان ]
3 - مردادماه - 1396 00:29
تو حیاتم ، زیر بارون.. عطر خاک . دومین روز مرداد
-
کافه پیانو . پ
30 - تیرماه - 1396 10:41
آخرای کتاب مشخص شد ، عقاید یک دلقک هاینریش بل هم تو جمع همین دوتا کتابه. نباید منتظر یه پایان هیجان انگیز یا خاص باشی.آخرین صفحه ها با صفحه های اول فرق زیادی ندارن.اما نویسنده یکاری میکنه تو مطمئن بشی این پایانشه و میتنونی نگران نصفه و نیمه موندن کتاب نباشی. من از خوندن کافه پیانو لذت بردم. پ.ن : در حال نوشتن یه لیست...
-
کافه پیانو . ب
29 - تیرماه - 1396 10:12
کافه پیانو همون ناطور دشته اما نسخه ی ایرانیش که من بیشتر میپسندم . چون موضوع هایی که نویسنده انتخاب کرده برام جذاب تر و ملموس تره . با اینکه حین خوندنش کپی بودن اثر و بعضی از جملات و کنایه های غربی کتاب اذیتت میکنه اما از جذابیتش کم نمیشه.یه جمله هایی داره که تا همیشه تو ذهنت موندگار میشه اما با لبخند و این تفاوتش با...
-
[ بدون عنوان ]
29 - تیرماه - 1396 10:10
دیشب که میخوابیدم فکر میکردم فرداش یعنی امروز ، مزخرف ترین پنجشنبه ی زندگیم بشه چون هیچ کار جدی ای برای انجام دادن و هیچ دلیل فکری خاصی نداشتم . دیروز انگاری یدفعه همه دغدغه ها نگرانی ها و استرس هام باهم انقضا شدن و من نگران فردا بودم. انگار عادت کردم مدام نگران یه مسئله ای باشم. اما از صبح همه چیز عالی رقم خورد . صبح...
-
یه حس گذرا
27 - تیرماه - 1396 01:25
از اینکه نمیتونم به سرعت گذر روزها برسم ناراحتم . نمیدونم چرا نمیشه .چرا مدام این روز ها از تاریخ و روز و ماه عقب میوفتم و تا چشم بهم میزنم فردا میاد و من درحیرت دیروزم هنوز...