هور

تارا می نویسد

هور

تارا می نویسد

باغ ســبز عشـــق کــو بی منتهاســـت

جز غم وشادی او در بس میوه هاست

عاشــقی زین هردو حالــت برتر است

بی بـهار وبی زخــان ســبز و تــر است

                                                         

     مثنوی- دفتر اول

حرف مغز

و من اما عمیقا بر این باورم که در روابط انسانی ،پیش از در نظر گرفتن شخصیت فرد مذکور میبایست قوانین نوشته شده و نا نوشته ی بین آدم هارا را به خاطر داشت. قوانین که پاسخ گوی بسیاری از چراهایی ست که از رفتار و گویش آدم ها برایمان پدید می آید. بیش از هرچیزی باید حق بدهیم که باقی نیز مثل ما انسان اند و اگر در بعد حیوانیت نباشند به ناخوادگاه از قوانین انساسی پیروی میکنند ؛

جنس مذکر خواهان غالب بودن است و جنس مونث مغلوب  شدن دوست دارد. مذکر تصاحب میکند و مونث تصاحب می شود. به همین دلیل است که مرد هیچ موقع زنی را که روزی به او دل بست فراموش نخواهد کرد اما زن بعد از مدتی که عادت را به مرد از دست داد فراموشش میکند تا تصاحب دیگری شود. 

به ظاهر تمام اوامر در دست نر است اما در باطن در واقع این ماده است که همه چیز زیر سلطه ی اوست اما با این مهم که  فرمان کنترلش دست نر است اما ماده می چرخاند.  

انسان خواهان دیده شدن است . خواهان دوست داشته شدن است و هرکه این را اجرا کند بر دیگری قلبش را به دست می آورد. انسان برای دوست داشته شدن و دوست داشتن آفریده شد. انسان برای پرورش گوهر پنهان درون خود و تجلی گوهر و انسانیت درون دیگری آفریده شد. 

انسان آمد تا از همه حس ها و لحظه ها گذر کند تا به دریای اصلی واصل شود. 


تارا 

سئول |۱۲ دسامبر ۲۰۱۸

امینه

ای دریای من ،خزر !بوی شور تو را ،بوی ماهی و هوای مرطوبت را دوست دارم...

همه خوشی های عالم را دور از تو تجربه کردم

عالم را دور از تو شناختم

اما چیزی مرا به تو می بندد.

نسیمی که از بستر تو بر بلندای آق قلعه می وزد.

شب هایی را که با خان کنار چشمه می نشستم چندان سرد می کرد که شولای خان بر دوشم می افتاد ،

آیا این نسیم را خواسته ام که از آن سوی جهان باز آمده ام ؟!

دیگر آن دخترک جوان نیستم که با همبازی هایم با اسب بر کناره ات می تاختم.

اما چگونه است که تا نسیم تو بر صورتم می خورد ،همه زیبایی ها و همه جهان را از خاطرم می برد و فقط یادهای شیرین را زنده می کند.

یادت هست که فتحعلی خان فانوسی بر قایق گذاشته بود و در خلیج رها شده بودیم و جز صدای امواج وهم الودت صدایی نبود

اینک ولی باز آمده ام..


امینه |مادربزرگ آغا محمد خان /مادر خاندان قجر

سئول / دسامبر ۲۰۱۸


پاییز و من

همیشه راه چاره ام برای رهایی 

از غم دنیا پناه آوردن به خلوت تنهایی ام بوده

نفس کشیدن در دنیای دخترانه ام

در آعوش خود آرامش را یافتن بوده..

این روز هارا از زیباترین دقایق زندگی ام به شمار می آورم

وقتی سراسر، ظرافت و عشق می شوم

به روشنی آسمان آبی ، به زلال آبی دریا..

گویی چیزی از من می تراود از که از من نیست

و به خلقتم وابسته است

و به این فکر میکنم جنس مذکری که ای دنیای دلبرا را ندارد

چگونه آرام می گیرد؟

شاید پناهی می شوند برای دردی

شاید آرامش می شومد برای هیاهویی

شاید غم در هیبت مردانه شان راه گم می کند

من به عنوان یک دختر ، 

در خودم فرو می روم

گوشه گیر می شوم

، حرف هایم سکوت و زبانم بی آزار می شود

اما آنان چه می کنند؟

به کدامین سو نسیم  درد دل می گویند؟..


۱۳ نوامبر ۲۰۱۸|سئول

...

چو شب های بی ستاره قلب من تنهاست.

تا ندانند از چه میسوزم من ،از نخوت زبانم در دهان بسته است.

راه من پیداست...


شاملو

سه شنبه ها با موری. پایانی

موری پیشنهاد بهتری داشت. به چند نفر زنگ زد.

تاریخی را انتخاب کرد و در بعد از ظهر سرد یک روز یکشنبه با جمعی از دوستان و بستگانش در منزل قرار گذاشت. میخواست در حالی که هنوز زنده است ،مراسم تدفین اورا به جای آورند. 

همه حاضران در وصف استاد پیر من سخرانی کردند. بعضی نی گریستند و بعضی می خندیدند.

موری با آن ها خندید و گریست. موری گفتن آنچه را اغلب از دوستان و عزیزانمان دریغ می کنیم با همه ما در میان گذاشت. مراسم تدفین آنروز موفقیتی تابناک بود.

با این تفاوت که موری هموز زنده بود.

سه شنبه ها با موری. د

خیلی ها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب می رسند،حتی وقتی کاری میکنند که به اعتقادشان مهم است ،انکار در خواب و بیداری هستند. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید . خودتان را وقف دنیای پیرامونتان کنید. چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد.

سه شنبه ها با موری.ج

گفتم ،بله. اما اگر پیرشدن تا این اندازه ارزشمند است ، چرا مردم همیشه می گویند "آه اگر میتوانستم روزی دوباره جوان شوم ."

کسی را ندیدم که بگوید ای کاش شصت و پنج ساله بودم"تبسمی کرد.

می دانی این نشان دهنده چیست؟ زندگی ناموفق. زندگی به دور از معنا . زیرا اگر به معنا برسی ،دیگر دلت نمی خواهد که به عقب بازگردی.

میخواهی به جلو بروی . میخواهی بیشتر ببینی.

کارهای بیشتری کنی، نمیتوانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.

سه شنبه ها با موری.ب

هراس و تالم از یک بیماری مهلک!

اگر نگذاری که این احساس را به طور کامل تجربه کنی هرگز به انفصال نمی رسی. از درد میترسی، از اندوه می ترسی،از آسیب پذیری ملازم عشق می ترسی. اما اگر در این احساسات غرق شوی. اگر به درون این احساسات شیرجه روی،آن را به طور کامل تجربه میکنی. می دانی که درد چه معنایی دارد.می دانی که عشق چیست. میدانی اندوه کدام است. تنها در این صورت است که می توانی بگویی بسیار خب این احساس را شناختم حالا میخواهم برای لحظاتی از این احساس منفصل شوم.



سه شنبه ها با موری.الف

"داستان درباره یک موج کوچک در آب های اقیانوس است. دوران خوشی را تجربه می کند. از باد و هوای تازه و پاک بهره می برد  تا اینکه چشمش به موج های دیگری می افتد که جلوتر از او به ساحل می کوبند و متلاشی می شوند.

موج می گوید: آه خدای من چه وحشتناک است. ببین چه سرنوشتی انتظارم را می کشد!

"کمی بعد موج دیگری از راه می رسد.موج اولی را می بیند ،غمگین به نظر می رسد . به او می گوید چرا اینقدر غمگینی؟موج اولی می گوید: متوجه نیستی ،همه ما متلاشی خواهیم شد. همه موج ها قرار است که نیست شویم.وحشتناک نیست؟"موج دومی می گوید "تو متوجه نیستی ،تو موج نیستی،تو بخشی از اقیانوس هستی"

لبخند میزنمم...


سه شنبه ها با موری | میچ آلبوم | ادبیات آمریکا

پاییز ۹۷|سئول

امینه. الف

فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست این زن می رود که اصفهان را ،و گذشته را از خود دور کند.

گفت :" بر این اندیشه نبودم برای تو نامی برگزینم"

این بار صدای زنانه و آمرانه گفت " اینک باش!"

 فتحعلی خان ،دلاوری از کف داد :" امین و مونس و محرم من"

صدا گفت :" امینه ام خواندی ؟"

فتحعلی خان در دل گفت :امینه..

و خاتون ،امینه شد!


امینه |مسعود بهنود | سال انتشار ۱۳۲۵ 

پاییز ۹۷ | سئول

کودکی

آن روزها رفتند

آن  روزهایی که کز شکاف پلکهای من ،

آواز هایم چون حبابی از هوا، لبریز می جوشید

چشمم به روی هرچه می لغزید،

آن را چو شیر تازه می نوشید...

#فروغ_فرخزاد


*من این شاعر بی نظیر  و اشعارش رو خیلی دوسش دارم.مثل شاملو و سروده هاش من رو به دنیای دیگه میبرن...

اونقدری پر و بال گرفتم که بتونم باز اینجا بنویسم...

تابستان گذشته، آخرین روزهایی را در برداشت که باران  ،پیاپی و چند روزه ، سیلابی و  با صلابت میبارید !

حتی اگر هیچ یک از مردم شهر ندانند که چه بر سر بارانمان آمده اما من  یکی خوب حواسم هست ومی دانم که خیلی زمات است یک باران واقعی نباریده..

پاییز گذشت . زمستان گذشت. بهار تمام می شود و تابستان می آید.. و من همچنان انتظار روزهای پر باران شهرم را می کِشم..

شاید که پیاپی، چند روزه ، سیلابی و با صلابت ببارد !

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه ی من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من چه کردی
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه من چه کردی

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانه ی من چه کردی
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی
ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی


افشین یداللهی

یکی از ظهر های باهار سال ۹۷ است...

هنگامی که اردیبهشت گرم تر و گرم تر می شود 

من !

دختری در آستانه ی ۲۰ سالگی!

که رد نگاهش

 میان نعنا خشک کردن های مادر و جای خالی پدر در نوسان است.

هشیارترینم

آگاه ترینم 

لبریز از افسوس و حسرت

و 

درد !

-سردرگم پناهی برای گریستن-

و حال خوبی که جمع تمام این پریشانی ست .


پ.ن: باید بگم تو خطه ی ما ، گیلان کلمه ی 'بهار '  به صورت " باهار" تلفظ میشه .البته میگن آذری هام استفاده میکنن. و اینکه این باهار گفتن رو من از شاملو یاد گرفتم و نمیتونم از کدوم خطه این کلمه رو با خودش داشت و اینکه اشتباه هم نیست گفتنش :))


چراغ ها را من خاموش میکنم



چراغ ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد | ادبیات ایران | ۲۹۳ صفحه | نشر مرکز | چاپ چهل  و هشتم 

 تعریف کتاب رو بار ها شنیدم و از سوی چندین نفر پیشنهاد خوندنش رو گرفته بودم و خیلی خیلی مشتاق برای خوندنش و الحق هم که خوندنی و دلنشین بود. مخصوصا برای من که شیفته ی این سبک و سیاق نوشته هام. ژانری که از زندگی های ایرانی و دغدغه هاشون میگه و من راحت تر میتونم با شخصیت ها همزادپنداری کنم چون از جنس خودم و کشورم هستن.

و این بار ژانر مورد علاقه ی من از جنوب کشور سردر آورده بود. جایی که تقریبا هیچ تصوری از آدم هاش و زندگی هاشون و سنت هاشون نمیدونم و نمیدونم چرا هیچوقت هم کنجکاو نبودم که برم دنبالش و تجربه کنم. یجورایی باید اعتراف کنم که نسبت به محل زندگیم و شمالی بودنم همیشه گارد گرفتم و محافظت کردم از اصالتم و نخواستم جز این چیزی ببینم اما حالا خوندن  از جنوب کشور و تفاوت هامون خیلی خیلی برام جذاب و دلنشین بود.  هوس کردم به جنوب مسافرت کنم و گرما و آب و هواش رو لمس کنم.  قلم نویسنده فوق العاده روون و دلچسبه.  خوندنش آرامش زیادی به همراه داره و من جز اون دسته بودم که کتاب رو یک سره خوندم بدون وقفه و اصلا نتونستم دل بکنم. راجع به پایانش تصور خاصی داشتم. فکر میکردم خیلی باید اتفاق عجیبی داشته باشه و از اون پایان هایی باشه که تحت تاثیر قرار بگیرم اما بر خلاف تصورم یه اتمام فوق العاده آروم و شادی داشت و با کل کتاب هماهنگ بود. در کل باید بگم خیلی  لذت بردم  و خوندنش رو اول به خانم های خونه دار بعد به دختر ها و بعد هم به همه ی کتابخون ها پیشنهاد میکنم. :)

مردی به نام اُوه . پایانی

 کتاب رو امروز صبح به پایان رسوندم در صورتی که هیچ دلم راضی به تموم شدنش نبود. یک داستان فوق العاده روون و لذت و البته ملموس به خصوص برای ما ایرانی ها. یک جنس خاص از عشق و محبت و دوستی که بین چند تا خانواده پخش میشه و شخصیتی که با اکثر آدم ها متفاوته و دنیا رو یک جور دیگه میبینه و وجودش سراسر عشقه که همه آدم ها این عشق رو نمیبینن در وجود اُوه.  من خیلی لذت بردم و البته خندیدم با این کتاب  وواقعا لیاقت این حد معروفیت و مشهور شدن رو داشت. ارزش خوندن داره حتی دوبار !  کتابی نیست که جمله ها و پاراگراف هاش رو دربیاری و پستشون کنی اما  شخصیت ها و اتفاق هاش به خوبی تو یاد آدم میمونه و حس خوبی منتقل میکنه.

خوندنش رو  به همه سبک کتاب خونی پیشنهاد میکنم :)

باری ، نو شدن و نو گفتن خصوصیت مولوی بود چرا که او به دریا متصل بود .بعضی افراد چند کلمه ای می دانند و وقتی که آن هارا می گویند خالی می شوند. شاید بسیاری از ما چنین تجربه ای داشته باشیم که وقتی سخن می گوییم ، خالی می شویم و باید در پی یافتن اندیشه های نو برویم. و گاهی همین مسئله مارا ملول و بد خو می کند .اما کسی که به دریا وصل می شود و به خزانه ای پایان ناپذیر دسترسی می یابد ، همیشه سخنان تاه دارد و هیچ گاه از جوشش مشتریان و خریداران ملول نمی گردد و از تهی شدن ذخائر خو هراسناک نمی شود.


قمارعاشقانه _ عبد الکریم سروش

مردی به نام اُوه .الف


هدیه ای از طرف صمیمی ترین دوست :)

مردی به نام اُوه| ترجمه ی حسین تهرانی| نشر چشمه | ادبیات سوئد|۳۵۴ صفحه|چاب بیستم

 نوشته ی پشت جلد :

فردریک بَکمَن (۱۹۸۱) با رمان "مردی به نام اُوه " به شهرتی استثنایی دست یافت. این رمان نویس و روزنامه نگار جوان سوئدی بعد از انتشار این رمان در سوئد و آلمان به جهان معرفی شد. مردی به نام اُوه داستان روزگار پیرمردی است کم حرف، سخت کوش، و بسیار سنتی که اعتقاد دارد همه چیز باید سرجای خودش باشد  و فقط احمق ها به کامپیوتر اعتماد می کنند. او سال ها با قوانین سفت و سختش و همسرش که عاشقانه دوستش داشته زیسته  و حالا انگار به آخر خط رسیده. تا اینکه یک روز صبح ماشین زن باردار ایرانی و شوهر خنگش که قرار است همسایه ی او شوند کوبیده می شود به صندوق پستی اش و این آغاز ماجراست... رمان بکمن روایتی است از برخورد دو جهان، برخوردی که به طنزی مداوم و تاثیرگذار می انجامد و باعث می شود مفهوم کهن سالی و نوگرایی به شکلی دیگر برای مخاطب روایت شود. مردی به نام اُوه رمانی است زنده و جان دار که بعید است بتوان از خواندنش صرف نظر کرد. رمانی که قرار است تا عمق جان مخاطبش رسوخ کند .یک سرخوشی مدام... به جهان اُوه خوش آمدید.